پارت1

4.1K 281 29
                                    

[هوسوک]

بودن توی این کلیسا و کارهای داوطلبانه زیاد چنگی به دلم نمیزد و اصلا نمیخواستم وقت پاییزم رو اونجا بگذرونم، اگه انقدر مادرم من رو برای مذهبی شدن تحت فشار نمیذاشت... شاید هیچوقت اینجا پا نمیزاشتم.
با اینکه کلیسا ها کلا جاهای قشنگین، ولی خیلی هم کسل کننده ان.
درسته که به اصرار مادرم اینجام ولی باید چهره خوبی از خودم نشون بدم چون پدر این کلیسا مادرم رو میشناسه.
پوفی کشیدم و وارد کلیسا شدم؛ جای باحالیه ولی از اونجایی که من دین ندارم برام قابل درک نیست که چرا مردم میخوان با واسطه یک دین با خدا دعا کنن!
حقیقتاً دین و مذهب برای افرادی که پایبند بهشونن، حکم یه جور شرکت ارتباطی رو داره که با اون میشه با خدا حرف زد.
اما از نظر من، اگه خدایی وجود داره و اونقدر که همه میگن مهربونه، فکر نکنم برای حرف زدن باهاش راه ارتباطی لازم باشه. مثل دین و مذهب که فقط بین انسان ها فاصله و جنگ راه میندازه!
توی افکار خودم غرق بودم که صدای ارومی توجهم رو جلب کرد.
"سلام."
به سمت صدا برگشتم و جثه ریزی رو توی تاریکی سایه ستون های بلند کلیسا دیدم.
*عاام... سلام.*
"تو همونی هستی که برای کار داوطلبانه اومده؟"
*اره.*
پسرک بعد جواب من با لبخند محوی جلو اومد.
"من مین یونگی هستم."
پسرکی که انگار اسمش یونگی بود نزدیکم شد و دستش رو برای دست دادن جلوم گرفت.
بیشتر حواسم پرت انجیلی بود که به سینش میفشورد.
دستشو گرفتم و لب زدم.
*منم جانگ هوسوکم، تو از فامیلای اقای مین لیجون هستی؟*
"بهتره بهش بگی پدر یا پدر مین، اره من پسر ایشونم."
*اها..*
یکم لحنش جدی و خشک بود، جز اون لبخندی که زده بود احساس میکردم دارم با یه ربات برنامه ریزی شده حرف میزنم.
"دنبالم بیا، پدر مین توی دفتر منتظرت هستن."
حرفش رو زد و جلو تر از من حرکت کرد که منم دنبالش رفتم، پسر خیلی ساده ای بود و ظاهرا خیلی هم مرتب بود، حس کردم خیلی مذهبیه و مسلماً بخاطر پدرشه.
همونطور که داشتم قدم به قدم دنبال یونگی میرفتم، جلوی یه در بزرگ و ترسناک ایستاد و در زد.
"پدر مین، جانگ هوسوک برای دیدن شما اومده."
با اینکه صدایی نشنیدم، یونگی در رو باز کرد و رفت داخل.
هنوز کامل نرفته بود داخل که چیزی رو اروم بهم گفت.
"یه لحظه همینجا بمون."
وقتی رفت داخل یکم توی فکر فرو رفتم، اخه چطوری یه پسر باید با باباش انقدر رسمی حرف بزنه؟ یعنی چون مثلا الان سر کارن باید رسمی حرف بزنن؟ یکم درکش سخته؛ ولی پسر با نمکیه شاید شبیه ربات باشه ولی میشه باهاش دوست شد.
وقتی از افکارم بیرون اومدم، فهمیدم یونگی هنوز نیومده بیرون.
خواستم برم داخل که اون پسر مو مشکی اومد و با صدای اروم لب زد.
"پدر مین منتظرت هستن."
وقتی حرفش رو زد، سرش رو پایین انداخت و از کنارم رد شد.
راستش از سردی لحن حرف زدنش حس کردم زیاد ازم خوشش نمیاد، یا شاید خجالتیه. اصلا ولش کن باید برم پیش این پدره.
اروم در رو باز کردم و با یه اتاق چوبی قدیمی با کلی شمع و مجسمه های مسیح و مریم مقدس که همه جای اتاق چیده شده بود مواجه شدم.
به اطراف نگاه دقیقی انداختم که پدر مین رو دیدم، انگار حواسش نبود که من اومدم و داشت کتابی که از دور شبیه انجیل بود رو میخوند.
با قدم‌های شمرده نزدیک رفتم و تعظیم نود درجه ای کردم.
*سلام، من جانگ هوسوک هستم.*
وقتی سرم رو بالا اوردم، باهاش چشم تو چشم شدم، مرد مهربونی به نظر میومد.
با دیدنم از روی صندلیش بلند شد و میزش رو دور زد.
_سلام هوسوک از دیدنت خوشحالم، چقدر بزرگ شدی!_
*ممنون، منم از دیدنتون خوشحالم.*
_مرسی که داوطلب شدی پاییزتو اینجا بگذرونی.
مادرت همیشه اینجا میومد و از تو تعریف میکرد، خوشحالم که قراره جزء خوانواده این کلیسا شی._
*ممنون اقای مین، هر کمکی از دستم بر بیاد انجام میدم، مادرم خیلی رو من حساب باز کرده.*
_اره، سفارشتو کرد و میگفت میخوای یه مسیحی پاک باشی، توی این راه کمکت میکنم._
تو اون لحظه میخواستم بگیرم خفش کنم. اخه من غلط بکنم بخوام یه مسیحی پاک باشم، مامان چقدر به جای من حرف زده...
*بله ممنون.*
توی کل حرفایی که میزد فقط باید میگفتم (بله ممنون)، چون حرف دیگه ای برای گفتن نداشتم.
_به یونگی گفتم کلیسارو نشونت بده و بعد سخنرانی، کارارو شروع کنین._
*چشم.*
_من باید برای سخنرانی بخونم، برو پیش یونگی، اتاقش اخرین راه‌رو کلیسا توی زیرزمینه اوله._
با حرفش تعجب کردم. یعنی اون پسره تو کلیسا زندگی میکنه؟! یا استراحت گاه داره؟
از اونجا بیرون اومدم و پیچیدم تو اخرین راه‌روی کلیسای بزرگی که توش بودم و پله های خاکی و قدیمیش رو پایین رفتم.
در چوبی و قدیمی ای که دیدم رو زدم و بعد چند لحظه یونگی در رو باز کرد.
*اقای می... پدر مین خواست بیام پیشت.*
"باشه. بیا تو."
بعد تعارف خشکی که کرد از جلوی در کنار رفت و منم رفتنم داخل اتاقش.
اتاق قدیمی ولی باحالی بود، همه چیز حالت دارک و تاریکی داشت؛ یه تخت کمی بزرگتر از تک نفره گوشه اتاق بود و همه جای اتاق نشونه هایی از مریم مقدس و مسیح بود.
اما چیزی که از همه بیشتر توجهم رو جلب کرد، کتابخونه دیواریش بود که توش کلی کتاب قطور و قدیمی بود.
"بشین، راحت باش."
نگاهم رو به یونگی دادم که داشت به گل های اتاقش اب میداد.
شونه ای بالا انداختم و روی تخت تک نفرش نشستم.
مشخص بود از اون ادماییه که خیلی به خواب اهمیت میده چون تخت خیلی بی نقصی و راحتی داشت.
از سکوتی که تو اتاق بود خوشم نمیومد برای همین میخواستم یه چیزی بگم تا این سکوت شکسته شه.
*اینجا اتاقته؟ یعنی توی کلیسا زندگی میکنی؟*
یونگی همونطور که داشت گل‌ها رو اب میداد جوابم رو داد.
"اره، من اینجا و پدر مین داخل سوییت پشت دفتر کارش."
*اها... *
اب‌پاش رو کنار گذاشت و صندلی میز تحریرش رو کنار کشید، روبه‌روی من گذاشت و نشست.
"تو چند سالته؟"
*16*
"هووم... یک سال ازم کوچیکتری.. "
نگاهی به دور و اطراف انداختم و هیچ لپ‌تاپ یا کامپیوتری ندیدم.
مگه میشه کسی الان وسیله الکترونیکی نداشته باشه؟ باباشم که چون کشیشه خوب پول در میاره پس چرا چیزی نداره؟
*میشه یه چیزی بپرسم؟*
"هووم؟"
*عاااام... چرا هیچ وسیله الکترونیکی ای نداری؟*
"منظورت کامپیوتره؟"
*اره.*
"پدر مین بهم میگه که ممکنه، بودن تو شبکه های مجازی و دسترسی داشتن به اینترنت برای یه پسر 17 ساله گناه الود شدن رو به همراه داشته باشه."
*هان؟ پس یعنی اصلا با اینجور چیزا کار نمیکنی؟*
"نه تاحالا کار نکردم."
*موبایلت چی؟*
وقتی این رو گفتم دستش رو توی جیبش کرد و موبایلش رو دراورد و بهم داد.
با دیدن گوشیش خیلی تعجب کردم، این گوشی خیلی خیلی قدیمی بود و رسما فقط میشد باهاش تماس گرفت و به زور پیام فرستاد.
*پس فقط با این به دوستات زنگ میزنی و پیام میدی؟*
"من دوستی ندارم."
*عام... میتونم بپرسم چرا؟*
"خب... "
احساس کردم با حرفم به فکر فرو رفت، سرش رو پایین انداخت و اروم لب زد.
"اکثر کسایی که تو مدرسه هستن به مهمونی و جاهای باحال میرن و به گفته پدر مین گناه میکنن، برای همین اجازه رفت و امد باهاشون رو ندارم."
*اما خودت چی؟ نمیخوای عشق و حال کنی؟*
"من نمیخوام گناه کنم چون مطمئنم توی اون دنیا تقاص پس میدم و خداوند مسیح از دستم ناراحت میشه."
*اوه.. صحیح.*
"تو چی؟"
*من چی؟*
"اره. تو دوستی داری؟"
*اره خب زیاد دارم.*
"اها... "
حس میکنم یه جوری شد، انگار ناراحت یا....
چمیدونم یه جوری شد کلا.
ولی برام عجیب بود، پدش خیلی سختگیر بود و من تاحالا کسی رو ندیدم که بچش رو از اینجور خوش گذرونی های ساده محروم کنه!
*پس اگه انقدر پایبند به مذهبت هستی، حتما کارایی که الان همه انجام میدن رو نمیدی نه؟*
"مثلا چیکار؟"
*عام... خب... *
الان من چه زری زدم؟ اون الان شاید راجب به خیلی چیزا نمیدونه.
*هیچی. عاممم... الان همه پسرا و دخترای مدرسه کارای خلاف زیاد میکنن، بعضیا مشروب میخورن و مست میکنن، هرچند که الان خیلیا هم سکس میکنن. کلا جو شادیه، پارتی میرن و تا خود صبح میرقصن.*
نمیدونم چرا وقتی داشت با چهره پوکر به حرفام گوش میداد، یه چیزی تو چشماش دیدم مثل ذوق، حسرت یا، غم. درست مطمئن نیستم.
"اینا ها مال بعد از 20 ساله که!"
*خب‌، اره ولی وقتی ادم اینطوری خلاف کنه حال میده. مخصوصا وقتی از مغازه ای چیزی کش بریم.*
"ایناهایی که میگی همشون زیر پا گذاشتن قانون یا گناهن."
*خب کی به این اهمیت میده؟ همه دنبال خوش گذروندنن.*
"تو چی؟"
*منم دنبال خوش‌گذرونیم، البته اگه خانوادم نفهمن، تقریبا هر شب از پنجره اتاقم فرار میکنم و با دوستام میرم کلاب و بعضی شبا خونه نمیرم، کسی هم متوجه نمیشه.*
"هووم، پس گناهم انجام میدی؟"
و بعله به گا رفتم، خب جانگ هوسوک وقتی نمیتونی جلوی دهنت رو بگیری انقدر پر چونگی نکن دیگه.
*عاممم...*
اندفه چهرش جوری بود که انگار میخواست بیشتر بدونه، میخواست چیزایی که من میگم رو تجربه کنه.
*اره خب منم گناه زیاد میکنم.*
"باید پیش پدر اعتراف کنی تا وجدانت اروم بگیره."
*من وجدان درد ندارم، خیلی هم خوشحالم.*
"چی؟!"
*خب خوشحالم دیگه...*
"یعنی نمیخوای خدای مسیح تو رو ببخشه؟ یعنی از گناهت راضی ای؟!"
*اره من اکیم. فقط اینو مثل یه راز پیش خودت نگه دار.*
یونگی داشت با قیافه بُهت زده بهم نگاه میکرد و منم فهمیدم نباید جلوی کسی که انقدر مذهبیه از خوشگذرونی هام حرف بزنم.
*خب، پس.. یعنی تو هیچ گناهی انجام نمیدی؟*
"نه. ولی اگه کاری بکنم که وجدان درد بگیرم به پدر مین اعتراف میکنم."
*چرا باباتو توی کلیسا پدر مین صدا میکنی؟*
"من همیشه اینطوری صداشون میکنم؛ پدر مین احترام خاصی بین روحانیون و اسخف ها داره که باید حفظ شه."
*یعنی باهم همیشه اینطوری حرف میزنین؟*
"اره. پدر مین پدر منه، نه مین لیجون."
صداش یکم ناراحت بود. انگار زیادی دخالت کردم. انگار اون از مهر پدری محروم بوده و پدرش فقط به عنوان کشیش براش پدری میکنه.
از جام بلند شدم و سمت کتاب های روی میزش رفتم.
*اجازه هست؟*
یکم بهم نگاه کرد و فقط سرش رو تکون داد.
به میزش نگاه گذرایی انداختم، کلی کتاب کلاس تقویتی روی میز بود، همه چیز مرتب و با نظم بود.
*تابستونا هم درس میخونی؟*
"اره."
*کلاس دیگه ای چی؟*
"بسکتبال."
*هوووم، چطوری میتونی تابستونا درس بخونی؟خیلی کسل کنندس.*
"من درس خوندنو دوست دارم، از طرفی هم باید مراقب این باشم که مقام دوم نیارم."
*مقام اول مدرسه ای؟*
"اوهوم"
*خیلی باحاله ولی مقام دوم بودن که مشکلی نداره.*
"چرا داره، همه توی مدرسه میدونن من پسر کشیش مین هستم برای همین باید بهترین نمره رو داشته باشم."
*اها.. *
درکش سخته، یعنی بخاطر پدرش برای یادگیری درس هاش به خودش فشار میاره؟
*دلت میخواد برای دانشگاه چه رشته ای بخونی؟*
"نمیدونم، بهش فکر نکردم."
*اها. خب، پدر مین گفت کلیسارو بهم نشون بدی.*
"بعد سخنرانی اینکارو میکنم، الان مردم میان و پدر مین باید سخنان مقدس انجیل رو بخونه و بعد ما میریم شروع میکنیم به گردگیری و اینا."
*اها... هوووف، پس الان مامانمم میاد.*
"مادرت عضو این کلیساست؟"
*اره از اون ادمای مذهبی خیلی بیش از حد رو مخه که هرکاری میکنه تا منو شبیه خودش کنه.*
"مگه نمیخوای؟ مسیحی نیستی؟"
برگشتم و به میزش تکیه دادم.
*بین خودمون باشه ولی من بی دینم.*
با این حرفم دستش رو جلوی دهنش گذاشت و شاهد گرد شدن چشم هاش از تعجب شدم.
"هههه.. تو کافری و پاتو توی کلیسا گذاشتی؟!"
وای. باز ریدم. سعی کردم بهش ارامش خاطر بدم، برای همین لب باز کردم.
*نه من کافر نیستم، فقط دین ندارم و به مذهبی اعتقاد ندارم، کافر نیستم ولی... خب هرکسی یه عقیده ای داره و باید بهش احترام بزاریم نه؟*
نمیدونم چرا باحرف هام اخمی رو صورتش اومد، از جاش بلند شد و سمت در رفت.
برای اینکه همه چیز رو خراب نکنه سریع سمتش رفتم و دستش رو گرفتم.
*هی هی، کجا میری؟*
"میرم به پدر مین بگم تا خداوند مسیح ببخشتت و بعدشم بیرونت کنه."
*نکن اینکارو، من به زورِ مامانم اومدم، بزار مامانم فک کنه من مذهبی شدم تا انقدر بهم گیر نده.*
"اما بودن تو توی این کلیسا باعث ناراحتی روح‌القدس میشه."
*وات؟ نه من میرم با این داداشمون صحبت میکنم تا ناراحت نشه.*
اوه اوه فکر کنم توهین برداشت کرد، اخمش یه جوریه که انگار فحش ناموسی دادم. فقط هر کاری که شده میکنم تا به باباش چیزی نگه.
"داری به مقدسات مسیحیت توهین میکنی؟"
*نه بابا من غلط بخورم؛ فقط خوبی کن و چیزی به کسی نگو. من یه پاییزو اینجام و بعدش میرم مدرسه و دوباره زندگیم به روال سابق برمیگرده.*
"اما... "
*هرچی بخوای بهت میدم فقط به کسی حرفی نزن.*
"گرفتن رشوه گناه بزرگیه."
*رشوه نیست، هدیست از طرف یه دوست. حالا چیزی دلت میخواد؟*
"نه نمیخوام، به کسی چیزی نمیگم ولی به یه شرط."
*چی؟*
"مسیحی شی."
با حرفش جا خوردم. راستش برای همین اینجام البته از نظر مامانم، پس مشکلی نداره جلوی این پسره هم تظاهر کنم تا بکشه بیرون از این موضوع.
*باشه، تمام سعیمو میکنم.*
"همینطور نباید گناه کنی، و البته باید گناهاتو به من اعتراف کنی."
*هان؟ گناهامو اعتراف میکنم ولی اینکه دیگه انجامشون ندم سخته.*
وقتی حرفم رو زدم، دوتا دست‌هاش رو روی شونه هام گذاشت و گفت.
"بازم خوبه، من توی این راه مقدس با یاری روح‌القدس کمکت میکنم."
حقیقتا، چون قدش کوتاه بود و این حرکت رو زد خیلی کیوت بود، البته نزدیک بود بخاطر حرفش بزنم زیر خنده که خودم رو جمع و جور کردم.
*باشه کِی میخوای بهت اعتراف کنم؟*
"امروز کلی کار داریم، اگه به موقع تموم شد اعتراف کن تا از بار گناهات سبک شی."
*اکی پس منتظر تموم شدن سخنرانی پدر مین میشیم.*
دست‌هاش رو از روی شونه‌هام برداشت و رفت سمت صندلیش و روش نشست.
خواستم بخاطر پیروزیم تو راضی کردنش لبخندی بزنم که ویبره گوشیم این فرصت رو ازم گرفت.
وقتی از جیبم درش اوردم با تماس بیبیم که سکس پارتنرمه مواجه شدم، با صدای اروم جواب دادم.
*سلام بیبی......نه بیبی گرل مگه میشه بدون تو برم پارتی؟..........نه اومدم کلیسا برای کار داوطلبانه.....یااااا...نخند.....نه این ربطی ما نداره......راست میگم....امشب میپیچونم میام پیشت....اره ددی بدجور دلتنگته......هوومم......بزار....ساعت سه صبح میام...باشه بیبی رو تخت اماده باش......بای...*
تمام مدت حرف زدنم صدام خیلی اروم بود و پشتم به یونگی بود پس با خیال راحت برگشتم سمتش که با چهره ای مواجه شدم که تاحالا انقدر متعجب ندیدمش.
"بیبی؟"
اب دهنم رو قورت دادم و رفتم روی تختش نشستم.
*به نظرم راجب این قضیه سوالی نپرس.*
"به من ربطی نداره."
یونگی بیخیال گفت و به یه نقطه نامعلوم خیره شد، یه سوال ذهنم رو درگیر کرده بود، برای همین مثل همیشه پر حرفی کردم و گفتمش.
*اگه تو گناهی نکردی پس یعنی جق (جلق) هم نمیزنی؟*
با حرفم نگاهش رو بهم داد.
"اگه جق، همون خود ارضایی رو میگی، گناه بزرگیه من هیچوقت انجام نمیدم"
با حرفش اب به سرم خشک شد، مگه میشه کسی جق نزنه؟
*هان؟ یعنی تاحالا هیچ لذتی که مربوط به چیز باشه تجربه نکردی؟*
"نه."
یه لحظه حواسم رفت پی صورت خوشکلش و اندام ریزش، پوست سفید و نرمش که موقعی گرفتن دستش فهمیدم، اون اگه بیاد گی بار دیگه باکره نمیمونه، به هر شرطی که شده یونگی رو مال خودشون میکنن... هوووم... ولی این اصلا قابل باور نیست که اون هیچ لذتی رو تجربه نکرده، دلم میخواد کمکش کنم تا یه سری کار‌ها رو انجام بده.
*عااام، خب، دلت میخواد بیای باهام بیرون؟ چنتا دوست پیدا میکنی و باهم میریم کافی‌شاپ تا قهوه بخوریم. خوبه؟*
"پدر مین نمیزاره، اگه یه مسیحی پایبند باشی میزاره."
* من پدر مین رو راضی میکنم، توی اینکار استادم.*
همونطوری مشغول حرف زدن شده بودیم و من داشتم سعی میکردم با حرف هام بهش نزدیک شم و معذب بودنش رو از بین ببرم.
صدای در اتاق یونگی اومد و بعد چند لحظه باز شد که پدرش اومد داخل.
_بچه ها سخنرانیم تموم شد، من میرم جلسه توی کلیسای محله پایینی، موفق باشین._
"بله پدر مین."
*ممنون.*
وقتی حرفش رو زد در رو بست و رفت.
"پاشو بریم سراغ کارا."
بلند شدم و همراهش رفتم توی سالن اصلی کلیسا، با کمک هم، همه‌جا رو تر و تمیز و گردگیری کردیم.
بعد هم با سختی و بدبختی لوستر بزرگ سالن رو تمیز کردیم، کتاب‌ها رو گردگیری کردیم و چیدیم توی قفسه ها و تمام.
به ساعت مچیم نگاهی انداختم که دیگه ساعت هفت عصر بود.
با یونگی روی صندلی ولو شدیم و با خستگی حرف میزدیم.
*همیشه کلیسا انقدر پدر ادمو در میاره؟*
"توی کلیسا کار زیاده، همیشه همینطوری بوده."
*هوووف... *
صدای ویبره گوشیم توجهم رو جلب کرد، با دیدن اسم بیبیم سریع جواب دادم.
*سلام بیبی......هوم؟.....خب باشه ولی من از کلاب دورم با مینهو و جونسوک بیاین دنبالم....کلیسای جامع....باشه حالا اینطوری بخند ولی وقتی شب خنده هات تبدیل به اشک و التماس شد، اونوقته که فقط مجبوری تحمل کنی.....خواهیم دید...باشه بیاین دنبالم...بای.*
"تو که باز میخوای گناه انجام بدی، مگه قرار نبود انجام ندی؟"
*توجه کن. من قرار بود مسیحی شم و اعتراف کنم ولی قرار نبود دست از گناه کردن بکشم نه؟*
"خیلی اب زیر کاهی."
*من دیگه میرم، فردا میبینمت.*
از رو صندلی بلند شدم و رفتم بیرون تا بیان دنبالم.

[یونگی]
نمیدونم چرا ولی برای بار اول توی زندگیم دلم میخواست کارایی که هوسوک تاحالا کرده رو امتحان کنم، مطمئنم که اگه پدر مین بفهمه دوباره زیر مشت و لگد های سنگینش له میشم. هیچکس از زندگی من خبر نداره...
با حسرت از جام بلند شدم و رفتم سمت پنجره کلیسا.
هوسوک رو دیدم که بیرون وایستاده و بعد چند دقیقه یه ماشین مدل بالا و بی سقف جلوش وایساد و هوسوک سوارش شد.
توی ماشین دوتا پسر و یه دختر بودن که هوسوک به محض نشستن توی ماشیم شروع کرد به لب گرفتن و لمس کردنش.
نمیدونم چرا با دیدن اون منظره حسودیم شد، من هیچوقت دوست‌دختر نداشتم و از کسی لب نگرفتم.
وقتی اون ماشین رفت، سمت اتاقم برگشتم و باز هم شروع کردم به کار همیشگیم، یعنی درس خوندن.
میخواستم درس بخونم اما فکرم همش پیش هوسوک بود.
اون پسر خیلی خوشبخت و باحالیه، خیلی کارها رو کرده و کلی دوست داره ولی.... من قراره همیشه توی این کلیسا بمونم، بدون اینکه بتونم یه روز خوشحال باشم و خوش بگذرونم.
پدر مین میگه خداوندِ مسیح خواسته، ولی اینطور نیست؛ من میدونم....

~~~~~~~~~

عشق گناهبار ماDonde viven las historias. Descúbrelo ahora