پارت15

1.3K 134 6
                                    

"اهه.....شروع کن دیگه..."
با ناله گفت و مث یه گربه کیوت به چشمام خیره شد.
*این تنبیهته تا دفه اخرت باشه ددی رو اینطوری دور کلیسا بگردونی.*
"خب...بجاش، دوراند اجامش بدیم..چطوره؟ فقط
زودتر.. "
*باید کیتن خوبی باشی تا ببینم چی میشه*
لبخندی زد و منم دوتا انگشتمو بردم جلوی دهنش.
*اینجا لوب نداریم، اگه میخوای زیاد درد نکشی باید خیسشون کنی کیدن.*
دهنشو اروم باز کرد که انگشتامو تو دهنش کردم و حرکت دادم.
انگشتام تو دهن داغش اونم وقتی با زبونش برخورد میکرد، حس دیوونه کننده ای بهم میداد.
تصور اینکه دیکم جای این انگشتا توی دهنش باشه دیوونم میکنه.
*افرین کیدن خوب خیس کن وگرنه اگه درد بکشی از من کاری ساخته نیست.*
چندبار انگشتامو مک زد و بیشتر دیوونم کرد.
*اهه...کیوت..*
انگشتامو بیشتر تو دهنش فرو کردم و تندتر عقب و جلو کردم که توی چشماش اشک جمع شد.
وقتی حس کردم انگشتام خوب خیس شده بیرونشون کشیدم و روی سوراخش کشیدم.
دایره وار روش حرکت میدادم ولی توش نمیکردم.
"هوسوک...."
*اگه اسممو درست صدا کنی به خواستت میرسی.*
"د...ددی لطفا بکنش توم.."
پوزخندی به زرنگیش زدم و یه انگشتم و بلافاصله دوتاشو داخل سوراخ نصبتا تنگش فرو کردم که جیغ ارومی کشید و حلقه سوراخشو دور انگشتام تنگ کرد.
*واو...تو محشری کیدن کوچولو..محشری..*
انگشتمو حرکت دادم و همونطوری دنبال نقطه پورستاتش گشتم ولی زودتر از اون چه که فکرشو میکردم پیدا شد.
"عااحح...همونجاست...همونجا..اهه."
چندبار دیگه به اون نقطه ضربه زدم و انگشتامو بیرون کشیدم.
دیکمو که خیس پریکام بود روی سوراخش گذاشتم و اروم فرو کردم که ناله پر دردی کشید.
"عاااااحح..عاااییی..."
بازوهامو چنگ گرفت و اخمی که رو چهرش نمایان بود، کم‌کم با شروع ضربه های ارومم محو شد.
لب پایینشو به دندون گرفت و با اینکار ناله هاشو خفه میکرد.
خم شدم و لباشو طولانی بوسیدم و بعد جداشدن توی چشمای خمارش نگاه کردم.
*پسر خوبی باش و صدای ناله هاتو تو دهنت خفه نکن، بزار ددی با ریتم صدات بکوبه داخلت.*
دستمو روی دیکش گذاشتم و با هندجاب تونستم دوباره صدای نالشو بشنوم.
"عاااح...هو..سوک...هوسوک...اهههه.."
*دوسش داری؟*
"اههه..ا..اره...عووهم.."
*قول میدی بدنت مال من باشه؟*
"اههه...اره..اره.."
ناله عمیقی کشید و توی دستم خالی شد و منم بعد چند ضربه توش خالی شدم.

[یونگی]
درست وقتی که ازم بیرون کشید تو بغلم افتاد و نفس نفس زد.
بوسه ای روی گونش گذاشتم و بغلش کردم.
حس خوبی که گرمای بدن و انرژی وجودش بهم میده رو با هیچی عوض نمیکنم.
*برای یه راند دیگه اماده ای کیدن؟*
"چی؟"
*درخواست خودت بود، حالا هم باید اماده باشی.*
"ب..باشه.."
عجب غلطی کردم گفتم دو راند، اصلا چرا گفتم؟
توی یه چشم به هم زدن، طوری که زمان به سرعت گذشت و حالا دوباره داغی کامشو توی سوراخم حس کردم و بعد تن براق و عرق کرده بیجونش که روی بدنم افتاده.
فکر نمیکردم یه راند دیگه بتونه انقد لذت داشته باشه، ولی واقعا احساس میکنم نمیتونم تکون بخورم.
سرمو نوازش کرد و بوسه های ارومی روی گونه و خط فکم گذاشت.
"اهه....فک نکنم دیگه جونی برای رفتن به کلاب تو تنم مونده باشه."
*مهم نیست، بعدا میریم.*
سرشو تو گردم و برد و مک ارومی زد.
"دیگه بلند شو بریم بیرون، داییت متوجه میشه."
*نمیتونم از بدنت دل بکنم....*
"حالا اندفرو بِکَن تا دفه بعد هرچقد خواستی میتونی بهم بچسبی."
*کلمه قشنگ تری جز چسبیدن به ذهنت نمیرسه؟*
"نه من فقط تا همینقدر میدونم، حالام ازم بکش بیرون."
*تا وقتی با ددیت درست حرف نزنی نمیزارم جایی بری.*
"عجب گیری کردیما!!!"
با حرفم ضربه محکمی داخلم کوبید که از درد یهوییش دادم درومد.
اومدم اعتراضی کنم که دستشو رو دهنم گذاشت و سرشو از تو گردنم دراورد.
*هیییشش..حواست باشه، اگه، با ددی، درست حرف نزنی ممکنه اتفاقاتی بیوفته که نمیخوای حتی بهش فکر کنی چه برسه به تجربه.*
عرق سردی روی تنم نشست، الان باید از تحدیدش بترسم یا بخاطر جذابیتش ذوق کنم؟
دستشو از رو دهنم برداشت و دوباره با صدای دورگه فاکیش دم گوشم زمزمه کرد.
*با ددیت درست حرف بزن، فهمیدی؟ یا دوباره بفهمونم؟*
جوابی ندادم که دوباره ضربه خیلی محکم تری توم کوبید، حس کردم سوراخم داره پاره میشه.
"عاااخخخ...ب..باشه.."
*خوبه*
"اون، کارایی که گفتی چی بودن؟"
*وقتی برخلاف میل ددیت کاری رو انجام بدی یا ندی، ددی حق داره هرجور که دلش بخواد تنبیهت کنه.*
"چه تنبیهی؟"
*نمیگم و دلایل خودمو برای نگفتنش دارم.*
"ولی...اگه من نخوام بخاطر کارایی که میکنم تنبیه شم چی؟"
*خب..باید راجب این نشست و مفصل بحث کرد! فعلا وقتش نیست.*
"باشه.."
*اسپنکا برات دردناک بود؟*
"اوهوم..."
*خیلی زیاد؟*
"خب...بود دیگه.."
*ولی لذتم داشت درسته؟*
"اوهوم..."
*هووووم...خوبه..*
"چی خوبه؟"
*هیچی...بیخیال..*
"میشه دیگه بکشی بیرون ازم؟"
*اوه! اره*
دیکشو ازم کشید بیرون که بلا فاصله با نیمه جونی که توی تنم بود بلند شدم که یهو از درد بیحرکت موندم و با دست به یه بشکه تکیه کردم.
*خوبی؟*
"اره.."
پشتم بهش بود و نمیدیدمش ولی حقیقتا اونقدرام درد نداره، فقط هنوز بهش عادت نکردم.
اومدم برم سمت لباسام که حس کردم مایع داغی داره از سوراخم میریزه.
با بگردوندم سرم، دیدم کام سفید هوسوک داره ازم بیرون میریزه.
راستش دروغ چرا؟ حس قشنگی بود. اینکه من با یه همچین پسر سکسی ای سکس داشتم خیلی عجیبه! چیزی که هیچوقت ممکن نبود ولی حالا، از سوراخم کامش درحاله سرازیر شدنه.
"اَه...حالا اینو چطوری تمیز کنم؟"
*بیا همینطوری بریم بالا و یه راست بریم حموم.*
"اکی."
هوسوک رفت سمت در و کلیدرو پیدا کرد. بعد باز کردن در، لباسا و ملافه رو براشت و باهم سریع رفتیم تو اتاقم و با عجله رفتیم حموم.
خواستم اب رو باز کنم که با حرفش دست نگه داشتم.
*یه لحظه صبر کن، میشه ازش استفاده کرد.*
"از چی؟"
*کامم.*
"هان؟ برای چی؟"
*به عنوان لوب.*
با حرفش تعجب کردم، یهو تنمو به دیوار سرد حموم چسبوند و به سوراخم دستی کشید.
"هی..نکنه یه راند دیگه میخوای؟"
*اخه چطوری وقتی یه همچین صحنه سکسی ای از کام خودم و بوتای جذاب تو دارم یه راند دیگه نخوام؟*
~~~
وقتی از حموم بیرون اومدیم، بعد دو راند تو زیر زمین و یک راند هم تو حموم، انقدر خسته بودیم که روی تخت ولو شدیم.
هوسوک داشت موهاشو با حوله خشک میکرد و منم سوالی که ذهنمو درگیر کرده بود رو پرسیدم.
"اگه توعم کاریو بکنی که من دوست نداشته باشم چی؟ میتونم تنبیهت کنم درسته؟"
*اوهوم، میتونی..*
"مثلا چه کارایی؟"
*یادت نمیدم تا یاد نگیری.*
"هی! چطور تو میکنی؟ من نکنم؟"
*نمیگم.*
صورتمو مظلوم کردم و چیز دیگه ای گفتم.
"میشه گوشیتو بهم بدی؟"
*حتما، میخوای چیکار؟*
"میخوام اون بازی تفنگیرو بازی کنم."
*باشه عشقم، رو میز تحریره.*
بلند شدم و حولمو دور کمرم سفت کردم رفتم پشت میز تحریر نشستم و گوشیشو برداشتم.
"رمزت چیه؟"
*تاریخ تولدت.*
لبخندی زدم و رمزو وارد کردم.
سریع رفتم توی گوگل و هرچی میخواستم سرچ کردم.
اول از همه راجب هدف تنبیه کردن بیبی رو سرچ کردم که بیشتر مطالب راجب این بود که بیبی کار بدی که کرده رو دوباره تکرار نکنه و هیجان رابطه بیشتر بشه. بعضی مواردم درباره این بود که هدف ددی از تنبیه کردن بیبیش، فهموندن تسلط و قدرته که بیشتر این مربوط به دسته روابط مستر و اسلیو میشه! نوشته بود بیشتر وقت ها روابط ددی و بیبی فقط به عنوان پارتنر سکسه ولی تو روابط کاپلی هم وجود داره...دیگه....راجب تنبیهاتی که بیبی انجام میده سرچ کردم و خوندم که اونقدرام جالب نبود! اگه فرد تاپ که ددیه کاری رو انجام بده که بیبی دوست نداشته باشه، بیبی میتونه به قول معروف ناز کنه و از سکس دوری کنه. بعضی وقتا بیبی از قصد کاری رو انجام میده تا تنبیه شه چون تنبیه شدن براش لذت بخشه، شاید مثل من! با اینکه از جدیت هوسوک ترسیده بودم ولی از تنبیهی که کرد خوشم اومد، پس این عادیه...ولی...اینکه من تحت سلطه اون باشم یکم اذار دهنده به نظر میاد؛ لخه من چرا باید از اون حساب ببرم؟
از گوگل بیرون اومدم و گوشیو قفل کردم، لباسای گرممو پوشیدم و روی تخت، کنار هوسوک که ولو شده بود نشستم.
"میخوام یه چیزایی رو بدونم"
گفتم و با تعجب بهم نگاه کرد، بلند شد و رو به روم نشست.
*هرچی بخوای بهت میگم.*
"تو میخوای من ازت حساب ببرم؟."
یکم فک کرد و قاطعانه جواب داد.
*نه.*
جا خوردم! یعنی نمیخواد؟
"میخوای منو تحت سلطه داشته باشی؟"
*واستا ببینم، رفتی تو گوگل سرچ کردی؟*
"اره."
*اوه...مارموزی شدی واسه خودت.*
"نگفتی؟"
*نه عشقم من نمیخوام تحت سلطم داشته باشمت.*
"پس، چی؟"
*ببین عشقم گوگل یه موضوع و یه جواب کلی رو بهت نشون میده خب؟ومثلا اگه تو گوگل نوشته بیبی باید از ددی حساب ببره، این بستگی به خواست طرفین داره.*
"خب؟"
*خب! یعنی من اگه تو بخوای تحت سلطم میگیرمت و اگه نخوای، خب منم نمیخوام. تو دوست داری ازم حساب ببری و تحت سلطم باشی؟*
"نه، نه من نمیخوام"
*درسته منم خوشم نمیاد کسی رو زیر سلطم بگیرم، مخصوصا عشقمو! خب، دیدی؟ تمام شرط هایی که گوگل نوشته بستگی به خواست طرفین داره و اگه مثلا تو از یکی از خواسته هام خوشت نیومد، من سعی میکنم تا باهم به توافق برسیم؛ مثلا من خوشم میاد تو ازاد باشی و هرکاری دلت بخواد بکنی، ولی مثلا اگه مثل الان منو با یه دیک تحریک شده دور کلیسا بگردونی یا مثلا با یه پسری که بهت چشم داره گرم بگیری، من میتونم تنبیهت کنم تا اونکارو تکرار نکنی.*
"هوووم، و اگه تو با اون پسر گرم بگیری؟"
*هووووف...تو میتونی منو از دست زدن به خودت محروم کنی، اخرم کار خودتو کردیا.*
"اها..."
*خب تو حس میکنی سکس خشن دوست داری یا اروم؟*
سوال خوبیه که خودمم جوابش رو نمیدونم.
"عاام، راستش نمیدونم"
*من به عنوان تاپت فکر میکنم تو خوشت میاد از هردو، ولی هنوز خیلی چیزا مونده که میتونی تجرشون کنی و شاید از خیلیاشون خوشت اومد.*
"مثلا چی؟"
*هوووم، مثلا بی دی اس ام.*
"نه...نه اصلا...من از شلاق خوشم نمیاد."
حقیقتش من از هرچیزی که به پوستم زده شه میترسم. پدر مین، بار ها بهم کمربند میزد، میترسم این فوبیا درگیرم کنه.
*خب منم از شلاق زدن خوشم نمیاد، ولی همه
بی دی اس ام شلاق زدن نیست! مثلا، بستن دستا و پاها و چشم و دهن هم هست! کشیدن مو، استفاده از دیلدو، و خیلی چیزای دیگه که همشون لذت دارن. یعی حتی اگه خوشت بیاد ولی بترسی، بازم لذتش زیاده، البته بستگی به خودت و سلیقت داره.*
چیزایی که گفت، واقعا ترسناک به نظر میاد.
"تو چی؟"
*هوووم...من؟ من خوشم میاد ولی مهم تویی، من بیشتر میخوام تو لذت ببری.*
یکم با خودم فک کردم، من که اونقدرا سر در نمیارم و چیزایی که میگرو دوست دارم امتحان کنم ولی، اونقدر به هوسوک اعتماد دارم که بدونم بهم اسیبی نمیزنه.
"من میخوام هرکاری که دوست داری و فک میکنی باحاله رو باهام امتحان کنی، شاید خوشم اومد."
*یعنی واقعا میزاری؟*
"اوهوم، میدونم کاری نمیکنی لذت نبرم."
*دوست دارم.*
"منم همینطور."
شاید با اینکارموبیشتر بهش ثابت کردم که دوسش دارم، خودم رو بهش سپوردم چون بهش اعتماد دارم.
اینکارم خوشحالش کرد، واقعا خوشحالی رو میشد از اون برق زیبای چشماش فهمید.
*خب، من لباسمو عوض میکنم بعدش بریم یکم قدم بزنیم.*
"یاا..من درد دارما.."
*اشکالی نداره، کرم بیحسی خریدم، میتونی ازش استفاده کنی.*
"جواب میده؟"
*تا الان که هرکی زده راضی بوده، من تجربشو نداشتم.*
"راستی.."
*هووم؟*
"اگه من بخوام تاپ باشم چی؟"
*فکرشم نکن.*
"چرا؟"
*من هیچوقت باتم کسی نمیشم.*
"اگه من بخوام باتمم باشی چی؟"
*شرمنده ولی عمرا..*
گفت و بلند شد و شروع کرد به لباس پوشیدن.
"یااا...چرا همش من باید به فاک برم؟"
*من باتم نمیشم، این حرف اخرمه.*
"فک میکنی نمیتونم خوب انجامش بدم؟"
*نه...فقط فک میکنم من نمیتونم باتم باشم.*
"نه! تو فک میکنی من نمیتونم انجامش بدم."
*اه...عشقم..مشکل منم که نمیخوام باتم باشم، اکی؟*
"نه دروغ میگی."
*عزیزم بیخیال شو دیگه.*
"خب منم میخوام تاپ باشم"
خیلی سعی کردم چهرم مظلوم باشه ولی انگار نباید اینکارو میکردم.
*اخه چطوری میخوای با این چهره مظلوم تاپ باشی؟ اخ که کیوت خودمی.*
لپمو کشید و اومد بوسه ای روی گونم بزاره که سرمو کنار کشیدم.
"بهت بوس نمیدم، خب منم میخوام تاپ باشم! فقط یه بار."
*گفتم که نه عشقم، من دوست ندارم باتم باشم.*
"من میخوام تاپ باشم و این حرف اخرمه."
*هی هی...*
بلند شدم و رفتم و پشت میز تحریرم نشستم و شروع کردم به کتاب خوندن.
*نکن اینکارو دیگه...ناز نکن.*
"هییش...میخوام درس بخونم."
واقعا هم باید درس بخونم بعد تعطیلات ترم جدید مدرسه شروع میشه و باید اماده باشم.
*من باتمت نمیشما.*
"پس شب روی زمین بخواب."
*یااا..*
"هییییش"
از تو انعکاس اینه دیدم که کلافه دستی به موهاش کشید و از در اتاق بیرون رفت.
راستش میخوام ببینم حاظره بخاطرم باتم بشه یا نه، بیشتر بخاطر امتحان کردنشه تا اینکه واقعا بخوام تاپ باشم ولی...بدمم نمیاد!
تقریبا یکی دوساعت درس خوندم که دیدم از هوسوک خبری نیست.
بلند شدم و سمت سالن که اونجا نبود، رفتم لب پنجره و بیرون رو دید زدم ولی اونجام نبود، یکم که دقت کردم صدایی از اتاقک اعتراف شنیدم؛ هوسوک داشت با یکی حرف میزد.
یکم دقت کردم و نزدیک اتاقک شدم که صدای مینهو رو هم شنیدم، اون کی اومده بود؟
٪افرین دقیقا..منم نمیرم کلاب، فردا میرم.٪
*تو دیگه چرا؟*
٪همینطوری، امشب حال ندارم برم اونجا.٪
*هووم..*
٪خب اقای عاشق..رابطت با یونگی چطوره؟ خوب پیش میره؟٪
*اره عالیه*
٪هووم..خوبه.٪
*فقط یه چیزی..*
٪هووم؟٪
*میخواد تاپ باشه..*
٪جان من؟ وااو.٪
*اره...فقط...من نمیخوام..*
٪میدونم نمیخوای، خب..چیکار میکنی.٪
*مشکل اینجاس که...من نمیخوام، ولی یونگی میخواد.*
٪بهش گفتی چرا؟٪
*اره..یعنی...گفتم دوست ندارم...و حدس بزن چی شد؟*
٪هووم؟‌نکنه گفت دیگه بهم دست نزن، شبم روی کاناپه بخواب.٪
*تف تو روت مینهو..*
٪واقعا همینارو گفت؟٪
*یه چیزی شبیهش.*
٪عاا..واقعا که...خب..میخوای چه کنی؟٪
*نمیدونم..نمیخوام باتمش باشم ولی خب..نمیخوامم ازم ناراحت باشه...*
٪ینی حاظری باتمش شی؟ اما...لطفا نشو٪
*نمیخوام...نه اینکه فک کنم اون نمیتونه خوب به فاکم بده ها ولی..من حس میکنم نمیتونم باتم باشم..تو میدونی.*
٪میدونم چی میگی...ولی..منم به عنوان مشاور روابط جنسیت میگم سعی کن حواسشو پرت چیزای دیگه ای بکنی تا این موضوع رو یادش بره.٪
*فک میکنی جواب میده؟*
٪نه....ولی خب تو سعیتو بکن. ولی میدونی..عاام
...خب..یونگی انقدر بیبیه که بهش نمیخوره تاپ باشه ولی هیچیو نمیشه از رو ظاهر قضاوت کرد.
شاید یجوری به فاکت بده که بازم بخوای باتمش بشی!٪
*هوووف..چمیدونم..*
٪دیکشم بزرگ به نظر میادا...٪
*هم سایز منه.*
٪جان من؟٪
*اوهوم..*
٪اوووو...وات د فاک؟ دوتا کینگ سایز که سر تاپ بودن اختلاف نظر دارن!!!٪
*اه مینهو مگه به سایزه اخه...*
٪پس به چیه؟٪
*ببند دهنتو مینهو..ببند.*
٪خود دانی..میگم هنوز داره درس میخونه؟٪
*نمیدونم.*
٪هاها، فک کن الان واستاده به حرفامون گوش میده٪
*یاا..اسکلی؟ اگه اینطوری باشه که به گا میریم!*
٪منکه نگفتم وایساده، گفتم یه لحظه فک کن.٪
وقتی دیدم حرفاشون داره خطری میشه خیلی سریع ولی بی سر و صدا برگشتم توی اتاق.
نزدیک بود لو برم. ولی، اون میخواد چه تصمیمی بگیره؟
بلاخره که معلوم میشه.
دوباره رفتم سر درس و کتابام نشستم که یهو در باز شد و هوسوک و مینهو اومدن تو.
*عشقم مهمون داریم.*
٪خفه بمیر مگه من مهمونم؟٪
مینهو گفت و چند قدم جلوتر اومد.
*نه دلبندم سرباری*
"خوش اومدی مینهو."
٪ممنون...حداقل تو ادمی وگرنه از هوسوک که چشمم اب نمیخوره خوش امد بگه.٪
*بمیر.*
هوسوک درو بست و روی تخت نشست و مینهو ام لبه پنجره تکیه داد.
٪یااا..چرا نشستی؟ برو برام اب بیار تشنمه.٪
*خودت برو گمشو بخور.*
"امم..میخوای من برات بیارم؟"
رو به مینهو گفتم و از جام بلند شدم.
٪نه نه تو بشین، میخوام هوسوک یکم رسم مهمونداری یاد بگیره٪
*رسم مهمونداری به چه کارم میاد اونوقت؟*
٪وقتی به کارت میاد که با یونگی ازدواج کردی و بعضی وقتا تو باید مهمونداری کنی و یونگی مثل یه پسر گل که شوهرش همه کارارو میکنه، بارضایت کامل سرگرم خوش و بش با مهمونا بشه٪
هان؟‌..ا‌..از..ازدواج دیگه از کجا دراومد؟ چرا گُر گرفتم؟
سرجام نشستم و سرمو پایین انداختم.
*اخ...افرین حق با توعه، وقتی با یونگی ازدواج کنم منم باید توی کارای خونه کمکش کنم دیگه*
"هی...میشه از بحث ازدواج خارج شیم؟"
*نه عزیزم حقیقته، بالاخره که باهات ازدواج میکنم، ولی تا اون موقع...فعلا برم برای مهمون گشادمون اب بیارم.*
هوسوک بلند شد و از در بیرون رفت که مینهو اومد و روی تخت نشست.
٪هی..من قصد فضولی ندارما ولی از اونجایی که دوست صمیمی هوسوکم همه چیزو میدونم ولی..
..رابطت باهاش چطوری؟ یعنی برات ارزش قاعله؟٪
"عااام...اره..رابطمون خوبه و مشکلی نیست."
٪هووم...خوبه...٪
"تو چی؟ با کسی توی رابطه نیستی؟"
٪عاام..ن..نه بابا...حوصله که ندارم هیچ، تو رابطه با کسی زیاد اکی نیستم..اره..ت..تازه عاشقم نشدم.٪
"اها.."
چرا انقد تته پته افتاد حالا...
٪راستش حتی فکر اینکه هوسوک یه روز بتونه عاشق شه هم به ذهنم نمیخورد. کلا اکیپ ما، با جونسوک منظورمه، یه اکیپی بودیم که فقط به فکر خودمون و عشق و حال خودمون بودیم، اصلا عاشق شدن تو افکارمون نبود ولی هوسوک عاشق تو شد و جونسوکم الان تو کف یه دخترس، منم عاام‌‌.....ینجا سینگل به گورم.٪
با حرفش خندیدم و ابرویی بالا انداختم.
"ولی انگار اونموقعا خیلی بهتون خوش میگذشته.".
٪اره میگذشت ولی الانم میگذره، اگه جونسوک با اون دختره اکی شه اکیپ سه نفرمون میشه پنج نفر. اینطوری باهم میریم بیرون و خوش میگذرونیم، البته اگه تو هم دوست داشته باشی! ٪
"عااام..قبلنا چیکارا میکردین؟"
٪هووم..قبلا بیشتر خوشگذرونیامون یه روتین تکراری بود، کلاب، بار، جنگل، مسافرت و دختر پسر بازی؛ ولی خب هربار خوش میگذشت، بیشترس بخاطر اتفاقاتی بود که برام میوفتاد٪
راستش خیلی دوست داشتم بدونم اون اتفاقات چی بود که با ادامه حرفش فهمیدم.
٪مثلا من الان تازه گواهینامه گرفتم ولی پارسال منو بدون گواهینامه اونم وقتی مست رانندگی میکردم گرفتن، اخرشم سه شب با هوسوک و جونسوک و یه دختر تو بازداشتگاه بودیم، ماشین که توقیف شد و تو پارکینگ خوابید؛ و مادرم بابام بیرونمون اوردن.٪
"اوه، چیکار کردین وقتی گرفتنتون؟"
٪از اونجایی ما خیلی کصخل تشریف داشتیم، بازداشتگاهو با صدای خنده هامون گذاشته بودی رو سرمون، اخرم دختری که باهامون بود مخ یکی از نگهبانارو زد و شمارشو گرفت.٪
خاطراتشون خیلی باحال بود، تجربه هاشون باعث میشد یه ریز بخندم و اونم با اشتیاق تعریف کنه.
٪یه بارم رفته بودیم جنگل، پنج نفر بودیم، دوتا دخترم همراهمون بودن، جنگل حفاظت نشده بود و مام شب تو چادرامون بودیم. البته هوسوک و یکی از دخترا بیرون بودن و من و جونسوکم با یکیشون تو چادر و...خب مشخصه هرکدوم داشتیم چیکار میکردیم. یهو دیدم هوسوک داره هوار میکشه و به یه چیزی فوحش میده، میگفت: (کثافت انگل بیا اینجا عوضی) منو جونسوک از همه جا بیخبر بلند شدیم و رفتیم بیرون که فهمیدیم لباسای هوسوک و دختررو یه روباه یا یه چیزی شبیهش برده!
من و جونسوک از خنده مرده بودیم ولی اون دوتا لخت وسط جنگل مونده بودن چیکار کنن! اخرم من از لباسای اضافی ای که اورده بودم به هوسوک دادم و دختررو با یه کت بلند و بزرگ اونم وسط تابستون راهی خونش کردیم.٪
همونطور که داشتم به حرفاش میخندیدم، خیلی چیزا تو مغزم رژه میرفت، اینکه هوسوک با اون دختره تو جنگل..
*راجب چی حرف میزنین؟*
اصلا متوجه نشدم هوسوک اومده، گفت و لیوان ابی که اورده بود رو به مینهو داد و کنارش نشست.
٪داشتم راجب به جنگل اوندفمون بهش میگفتم.٪
هوسوک یه لحظه با تعجب به مینهو زل زد.
*کدوم جنگل؟*
٪همون دفعه که یه روباهه لباسای تو و اون دختررو برده بود.٪
*کثافت عوضی تو داشتی اونو براش تعریف میکردی؟*
٪اره.٪
مینهو پوزخندی زد و لیوان اب رو یه نفس سر کشید که کفگرگی ای از طرف هوسوک نثار گردنش شد و همین باعث شد نصف اب از دهنش بیرون بریزه.
*احمق چرا اونو برای یونگی تعریف کردی؟*
مینهو به زور ابی که تو دهنش بود رو قورت داد و با خنده، چپ چپ بهم نگاه کرد و دوباره نگاهشو به هوسوک داد.
٪چیه مگه؟ اگه برای دختره میگی که اون موضوع مال خیلی وقت پیشه!٪
*حالا هرچی..ببند اون دهنتو.*
"اشکال نداره من ناراحت نمیشم، اتفاقا خاطراتتون خیلی باحاله"
٪حالا تو ببند دهنتو٪
روبه هوسوک گفت و بعد نگاهشو به من داد.
٪خب، داشتم میگفتم...٪
*میشه دیگه حرف نزنی؟*
٪هوووف..گاییدی.٪
*ببند.*

~~~~

عشق گناهبار ماDove le storie prendono vita. Scoprilo ora