پارت13

1.4K 143 4
                                    

[یونگی]
با دیدنش لبخندی روی لبام اومد.
"صبخیر"
از روم بلند شد و من با دیدن بدن لختش و لباسایی که هر کدوم یه جای اتاق پرت شده بودن، دیشب رو به یاد اوردم.
یهو توی جام بلند شدم که درد بدی توی سوراخم پیچید.
"اخخ."
*درد داری؟*
"من..من باهات...من.."
*اره..دیشب مال من شدی.*
با ناباوری به صورت خندونش نگاه کردم، من فکر میکردم همش یه رویا بوده ولی..واقعیه..
چشمم به اینه رو به روی تخت افتاد و کبودیای گردن و ترقوه هام رو توش دیدم.
*بدو بریم حموم، اب گرم برای دردت خوبه.*
گفت و رفت سمت حموم! سر درد داشتم و اتفاقات دیشب از جلوی چشمام کنار نمیرفت.
یه احساس خوشحالی ولی ناراحتی دارم، من الان بزرگترین گناهمو انجام دادم؟ من..واقعا یه همچین گناهی کردم؟
از رو تخت بلند شدم و رفتم حموم و همراه هوسوک زیر دوش ایستادم.
برخلاف اینکه من دمق بودم اون خیلی خوشحال بود! من نمیخوام با این قیافم بهش ضدحال بزنم پس لبخند زدم.
"خیلی خوشحالیا."
*بایدم باشم، تو الان مال خود خودمی.*
من رو تو اغوشش گرفت و درحالی که کمرم رو نوازش میکرد حرفش رو ادامه داد.
*همون لحظه که توت خالی شدم و بدن شیرینتو تو اغوشم حل کردم، اون لحظه که دونه به دونه گردنتو مارک میکردم مُهر حکم مالکیتمو بهت زدم.*
دستش رو سمت بوت هام برد و با انگشتش سوراخم رو ماساژ داد که از درد صدام دراومد.
"اخخ..درد میکنه."
*ببخشید عشقم*
"عذر خواهیت از دردم کم نمیکنه."
*میگی چیکار کنم؟*
"بوسم کن"
تک خنده ای کرد و صورتم رو با دستاش قاب گرفت و لبم رو بوسید.
*خب کیدن...دوست داری نهار چی بخوریم؟*
"هووم..دلم کورن داگ و سیبزمینی سرخ شده میخواد."
*پس از اونا سفارش میدیم، ولی تو امروز بمون توی تخت، درد داری.*
"اوهوم...هوسوکا.."
*جانم؟*
"اگه کسی از رابطمون بویی ببره چی؟"
*نگران نباش، کسی قرار نیست چیزی بفهمه*
"اما اگه پدر مین بفهمه، من که هیچ تورو اذیت میکنه."
*نگران نباش، اگه چیزی فهمید، خودم همه چیو درست میکنم.*
"دوست دارم...خیلی زیاد...جوری که حس میکنم هر روز باید بهت بگم."
*منم دوست دارم.*
بوسه ای روی گونش گذاشتم که از هم جدا شدیم و مشغول شستن خودمون شدیم.
تمیز کردن سوراخم خودش یه مشکل بزرگ بود که البته هوسوک کمکم کرد.
از حموم که رفتیم بیرون، جلوی اینه ایستادم و یقه حولمو کنار زدم، قبلا هیچ کبودی ای جز رد کتک های پدر مین روی بدنم نبوده اما الان رد هیک رو گردن و ترقوه هامه.
حالا چطوری ایناهارو بپوشونم؟ یقه اسکی میپوشم، هوا هم که سرده.
*دیگه این حوله رو نپوش.*
هوسوک گفت و منم برگشتم سمتش.
یقه های حولم رو گرفت و درش اورد.
یه حوله سفید و کوچیک مثل حوله خودش از داخل ساک بزرگش دراورد دور کمرم بست.
*دلم میخواد بدنت دیده شه.*
گفت و کمرمو گرفت، سمت خودش هولم داد و لبامو بوسید.
خیس و اروم، هربار که لب پایینمو میمکید بیشتر دلم میخواست همراهیش کنم.
اروم ازم جدا شد و توی چشمام نگاه کرد.
*میخوای فردا بریم سر قرار؟*
"اره..کجا میریم؟"
*شهربازی.*
"شهربازی؟"
*دوست داری؟*
"عاشقشم."
با ذوق گفتم و بغلش کردم.
*خوبه پس...فردا میریم.*
"برام پشمکم میگیری؟"
*پشمک میگیرم، پاستیل و بستنیم میگیرم.*
"چاق میشما!"
*نه چاق نمیشی.*
"باشه پس بگیر."
از بغلش بیرون اومدم و لباس پوشیدم، یکم درد داشتم و گشنم بود.
روی تخت نشستم که هوسوک سمت در رفت.
*غذا سفارش میدم میارم تو اتاق، تو استراحت کن.*
"نه میام بیرون اونقدرام درد ندارم."
*باشه.*
منم همراهش سمت در رفتم و از اتاق خارج شدیم.
خیلی حوصلم سر رفته بود برای همین رفتم حیاط پشتی کلیسا و مشغول دونه دادن به کبوترا شدم، این کارو خیلی دوست دارم.
همونطوری که روی زمین دونه میریختم و هربار کبوترای بیشتری جمع میشدن، به خودم فکردم، خودم و هوسوک.
من الان دیگه مال هوسوکم ولی حس گناه و ناراحتیم بیشتر از خوشحالیمه...چرا؟
منکه همین رو میخواستم پس چرا اینطوریم؟
حس میکنم کاریو کردم که هیچوقت نباید میکردم.
خوابیدن با یه پسر...در عین حال که مسئله مهمی نیست اما خیلی هم قابل توجهه، یعنی من با اینکارم به دین و مذهبم پشت کردم؟ چیزی که تمام زندگیم بود؟
اما دین و مذهبم هیچوقت باعث خوشحالیم نشد....
هیچوقت باعث نشد من از زیر مشت و لگد های پدر مین نجات پیدا کنم ولی هوسوک...هوسوک کاری کرد خوشحال باشم! کاری کرد از پدر مین کتک نخورم.
ولی اخرش چی؟ چطوری باید برای همیشه از این جهنم برم بیرون؟
اصلا امکانش هست؟ یا...هوسوک تا اخرش باهام میمونه؟ واقعا ولم نمیکنه؟
₩اه..اینجایی؟₩
با شنیدن صدای پدر پارک بلند شدم و تعظیم کردم که نزدیکم شد و کنارم نشست.
₩هوسوک دنبالت مگشت، غذا خریده.₩
"اها، به پرنده ها غذا بدم میام."
₩به چی فکر میکنی که انقدر ذهنت مشغوله؟₩
"عااام..هیچی.."
₩مطمعنی؟₩
"اوهوم."
₩پس خوبه، لیجون زنگ زد گفت برای هفته دیگه بلیط گرفته.₩
هفته دیگه...اه....اون برمیگرده.
"عاها..."
₩رابطت با هوسوک چطوره؟ دوستای خوبی هستین؟₩
دوست...هووم...دوست خوب..اره دوست خوبیه طوری که همین دیشب باهاش خوابیدم.
"اره، دوست مهربونیه."
₩هووم..فقط یکم الواته، مثل بقیه باهات رفتار میکنه؟ چون این بچه با کسایی که براشون با ارزشن فقط خوب رفتار میکنه، بقیه همه به کتف چپشن.₩
به حرفش خندیدم و اروم لب زدم.
"بله خوب رفتار میکنه."
₩هوووم...نمیدونم چرا ولی، انگار براش با ارزشی!₩
پدر پارک چرا اینطوری حرف میزنه؟ حرفاش شبیه حرفای مینهوعه...نکنه از چیزی خبر داره؟
₩خیلی خب، بریم غذا بخوریم من گشنمه.₩
گفت و بلند شد و جلوتر راه افتاد که منم همراش رفتم.
پشت میزی که هوسوک داشت روش غذاهارو میچید نشستیم و مشغول خودن شدیم.
دلم برای کورن داگ خوردن تنگ شده بود، خیلی وقت بود تو رژیم بودم.
₩چیشد یهو کورن داگ سفارش دادی؟₩
*یونگی هوس کرده بود.*
₩هوووم...دلم برای کورن داگ تنگ شده بود، خیلی وقت بود نخورده بودم.₩
"منم همینطور."
*خوب شد سفارش دادم، انگار همه تو کف کورن داگ بودن.*
₩پس دفه بعد من براتون غذا میگیرم.₩
*گوشت بگیر.*
₩باشه گوشت میگیرم، مهمون من به حساب تو.₩
*یااا..از کی تا حالا انقدر خسیس شدی؟*
₩از وقتی حقوق کشیشارو کم کردن، لیجونم برای همین رفته دنبال کارا.₩
هوووم..پس پدر مین برای این غیبش زده.
*خب، پس من الان پولدار تر از توعم؟*
₩شانس اوردی تک پسری بچه جون، فعلا پولی که هر ماه مامانت برات میریزه تو حسابت از حقوق من بیشتره.₩
*خب باشه، صبر میکنیم حقوقت زیاد شد بعد مارو ببری رستوران گوشت بخوریم.*
₩حقا که پسر مامانتی.₩
*میگما..اگه توعم یکم از مامانم یاد میگرفتی بد نبودا*
₩ولمون کن بابا، حوصله داری...₩
*هووم...هر جور مایلی.*
غذامونو با کَل‌کَل کردن های اون دوتا تموم کردیم و منم میز رو جمع کردم.
رفتم و خودم رو سرگرم درس خوندن کردم و توی یه چشم به هم زدن شب شد.
تو حال خودم بودم و درس میخوندم که بلند شدم و رفتم دستشویی.
ابی به سر و صورتم زدم و وقتی اومدم بیرون،
هوسوک روی صندلیم نشسته بود و به کتابام نگاه میکرد.
*هووم..پس سال دیگه یه همچین چیزشعرایی رو باید یاد بگیریم.*
شونه ای بالا انداختم و شلوارمو با یه شلوارک خیلی کوتاه عوض کردم و دنبال بالم لبم گشتم.
کجا گذاشتمش؟ شاید روی میز تحریره.
رفتم جلوی میز تحریرم و داشتم دنبال لبم میگشتم که هوسوک سیلی محکمی به باسنم زد.
"اخخخ..دردم گرفت."
*بیا بشین رو پام.*
"الان دنبال بالم لبمم."
*بیا دیگه.*
بیخیال پیدا کردن بالم شدم و روی پاهاش نشستم و
خودمو تو بغلش جا کردم.
*خیلی درس میخونیا..*
"اوهوم..باید بخونم."
سرمو تو گردنش فرو کرد و بوسه ای روی گردنش گذاشتم که دستاشو از کش شلوارم رد کرد و باسنمو اروم چنگ زد.
*هنوز درد داری؟*
"نه زیاد."
*هووم..خوبه پس دیشب اروم انجامش دادم.*
"اونقدرا واضح یادم نیست."
*اوهووم...منم، ولی مهم اینه که تو الان مال منی عشقم*
"هیچوقت فکر نمیکردم یه روز اینو به کسی بگم ولی اره، من مال توعم!"
*کیوت خوردنی*
"ولی توهم مال منی، درسته؟"
*اره، من مال توعم...تمام وجودم و هرچی که من دارم مال توعه.*
لبخندی زدم و نگاهمو به میز تحریرم دادم که یهو بالم لبمو دیدم و برش داشتم.
از بغلش بیرون اومدم و شروع کردم به زدن بالم به لبام.
*عااا..پیداش کردی؟*
"اوهووم"
*چه طعمیه؟*
"فک کنم توت فرنگی."
*میخوام امتحانش کنم.*
شونه ای بالا انداختم و بالم رو بهش دادم که دستمو پس زد، سرمو تو یه حرکت جلو اورد و با ولع لبمامو مکید.
با این حرکتش خوشکم شد، خیلی یهویی گرمم شد و گونه هام از داغی داشت میسوخت.
ازم جدا شد و توی چشمام نگاه کرد.
*اره..توت فرنگی بود...*
یه هول اروم دادمش و از رو پاش بلند شدم.
"یاا..اینطوری نکن دیگهههه."
*چیه خب؟*
"خجالت میکشم"
*خب خجالتی، بیا بریم شام بخوریم داییم رامیون درست کرده.*
"باشه..بریم.."
لبخندی زد و بلند شد.
باهم رفتیم پیش پدر پارک و پشت میز نشستیم.
رامیونایی که درست کرده بود رو اورد و پشت میز نشست.
₩خب، نوش جونتون من فقط بلدم همینو درست کنم.₩
"ممنون."
*مرسی دایی ولی امیدوارم بعد خوردنش بیمارستانی نشیم.*
₩بخور غر نزن بچه.₩
مشغول خوردن رامیونا شدیم، هوسوک کنارم نشسته بود و همش دستشو روی رون پام میکشید.
₩هوسوک..₩
*وات؟*
₩حواست هست که میز شیشه ایه؟₩
یه لحظه حواسم به حرفش نبود ولی وقتی منظورشو فهمیدم اب رامیون تو گلوم پرید و هین خفه شدن رون پامو کنار کشیدم.
اخه یکی بهم بگه چرا من حواسم به میز نبود؟ یعنی وقتی دید هوسوک داره لمسم میکنه چیزی فهمیده؟ اه..مگه خره نفهمه! ....
₩به بچه مردم دست نزن.₩
*هی...دایی؟*
₩درد، اگه بخوای بگی لمس دوستانست خودم دارت میزنم.₩
*تو به ایناش کاری نداشته باش، مرسی..اَه.*
₩اَه و زهر مار، یونگیو با پسرای کلابی که میری اشتباه نگیر.₩
*اشتباه نگرفتم، یونگی فرق داره. یه لحظه وایسا! تو از کلاب رفتن من چیا میدونی؟*
₩هوووم...میشه گفت همه چی...₩
*جان من؟ همه چی؟*
₩هوووم..اگه منظورت خوابیدن با پسر و دختراست، اره₩
*یااا..تو از کجا میدونی؟*
₩فضولی نکن، در هر صورت اگه میخوای مثل اونا با یونگی رفتار کنی باید بگم به دست داییت ادم میشی.₩
*دایی، یونگی مثل هیچکدوم از ادمایی که تو کلابن نیست.*
₩میدونم! منظورم تویی بی مخ. در هر صورت، یونگی دوستته، باهاش درست رفتار کن، اذیتشم نکن مرتیکه منحرف؛ امارتو دارم.₩
*خیلی خب بابا.*
توی کل مکالمشون من داشتم به ظرف رامیونم زل میزدم و حرفاشونو تحلیل میکردم، لال شده بودم.
پدر پارک خیلی چیزارو میدونه ولی نمیدونه که من و هوسوک باهمیم؟ اون منو دوست هوسوک خطاب کرد پس...چیزی نمیدونه؟

عشق گناهبار ماTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang