"چپتر اول"🔞

1.4K 89 13
                                    

صدای ناله های پرتنش گوان شیائوتونگ، همسر وانگ ییبو که داشت با داد و فریاد پسرش آیوان رو صدا میزد، شنیده میشد، آیوان درحال بازی کردن بود و وقتی صدای داد و فریاد مامانشو شنید، فورا پاشد رفت آشپزخونه که اخرین بار وقتی از مهدکودک اومد مامانشو همونجا دید. با عجله از پله ها پایین اومد و دید مامانش داره به سختی از آشپزخونه بیرون میاد و به خودش می پیچه و سعی میکنه به هرچیزی چنگ بزنه تا بتونه اون درد طاقت فرسای تموم شدنی رو اروم کنه، ولی به نظر میومد درد داره هرلحظه شدیدتر میشه و نمیتونست بیشتر نگهش داره.
آیوان که دید مامانش اینقدر داره درد میکشه با نگرانی دویید سمتش، و همزمان داشت کلی سوال ازش میپرسید:
"مامی خوبی؟ مامی این شکم گنده اذیتت میکنه؟ برات سنگینه؟ من میتونم تو دستم نگهش دارم برات، بدش بهم."
و سعی کرد دستشو به سمت شکم ورم کرده مامانش دراز کنه، که بتونه اونجوری که تو ذهن خودش میگذره برا مامانش نگه داره.
شیائو گوان شیائوتونگ که همینجوری درحال عرق کردن و نالیدن بود از حرف پسرش شوکه شد. تلاش کرد بخنده ولی تهش فقط تونست دردشو قورت بده،
سرشو تکون داد و نفسشو بیرون داد، تلاش میکرد نفس بکشه که انگار قدرتشو داشت از دست میداد و تونست دهنشو باز کنه:
" آیوان، اگه من بتونم این شکمو به کسی بدم *دم* باورکن کوچولوی من، قطعا اون ادم بابات بود *بازدم* حالا برو تلفنو بیار و شماره ددی رو بگیر *بریده بریده نفس کشیدن* بهش بگو برگرده، زود باش.. آه... آخ... بیبی برو!"
آیوان زود برگشت اتاقش و تلفنشو برداشت و به باباش زنگ زد. و بی صبرانه منتظر وایساد تا باباش گوشیو برداره، همینجوری قدم رو میرفت و وحشت کرده بود. و از اونجایی که یه پسر کوچولو بود نمیدونست که باید چیکار کنه و نمیدونست دلیل واقعی اینکه مامانش داره داد میزد و رنگ به رنگ میشه. تنها چیزی که میدونست این بود که میخواست به باباش بگه که شکم بزرگ مامانش واسش سنگینه و داره اذیتش میکنه. این تمام چیزی بود که آیوان میدونست و میخواست به ددیش بگه.
تو همین حین، توی شرکت وانگ ییبو توی جلسه هیأت مدیره بود و سرش خیلی شلوغ بود. قبل اینکه بره به اون جلسه، منشیش یه سری پرونده بهش داده بود امضا کنه، واسه همین برای جلسه دیرش شده بود و یادش رفته بود که موبایلشو با خودش برداره. واسه همین موبایلش الان پشت سرهم زنگ میزد، و حتی موقعی که آیوان به خط شرکتشم زنگ زد هیچکس برنداشت.
توی خونه، گوان شیائوتونگ داشت به خودش می پیچید و دنبال گوشیش میگشت که به مامانش زنگ بزنه چون خیلی خوب شوهرشو می شناخت و می دونست که اون یه مردیه که همیشه سرش شلوغه و اینکه آیوان هنوز نیمده پایین هم نشون میده که باباش گوشیش همراهش نیست. یا تو دفترش جا گذاشته یا تو ماشینش.
اون میدونست که همسرش هروقت عجله داشت، گوشیشو جا میذاشت، مخصوصا اگه یه مربوط به کارش بود.
انقد اینور اونور رفت تا بالاخره گوشیشو رو میز ناهار خوری پیدا کرد، با بدبختی برش داشت و شماره مامانشو گرفت. آیوان که دید باباش جواب نمیده بدو بدو اومد و تقریبا نزدیک بود بخوره زمین.
مامانش گوشیو با دستایی که می لرزید نگه داشته بود:
"مامی مامی، ددی گوشیشو برنمیداره. مامی توروخدا شکمتو بده من برات نگه میدارم، آیوان خیلی قویه. من میتونم نگهش دارم."
گوان تونست روی یکی از صندلیای میز ناهار خوری بشینه و یه نگاه به پسرش کرد که دستشو گذاشته بود رو شکمش بعد دوباره به گوشیش نگاه کرد، بنظر میومد دیگه نمیتونست زیاد حرف بزنه، به پسرش لبخند زد و مدام شماره مادرشو میگرفت. سه بار گرفت و تماس بالاخره وصل شد.
خانم شیائو جواب داد:
"سلام گوان، عزیزم."
و به دقت گوش داد و شنید که نوه ش تقریبا داره به گریه میفته، و همینطور صدای تقلاهای دخترش رو. وحشت کرد و با صدایی که نگرانی ازش می بارید پرسید:
"بیبی، با من حرف بزن، چی شده؟"
"مامان، بچه... بچه داره میاد و...*دم* شوهرمم در دسترس نیس. مامی.. توروخدا عجله کن... خیلی درد داره."
"الان میام اونجا، بیبی تحمل کن مامی داره میاد."
بدون هیچ وقت تلف کردنی، خانوم شیائو تماسو قطع کرد و دویید سمت ماشین و همونطور که با سرعت نور رانندگی میکرد شماره دامادشو گرفت.
تو همین حین، تو شرکت، وانگ ییبو با اسنادی که میخواست بده به منشیش برگشت به دفترش. جیبشو چک کرد و فهمید گوشیش همراهش نیست. وقتی دید گوشیش رو میز شیشه ایشه به خودش فوش داد و همون موقع تماس مادر زنش رو صفحه ظاهر شد. تلفنو برداشت و یه جیغ بلند شنید.
"گوشیتو کدوم گوری انداخته بودی؟ بیا خونه، زنت داره بچه ش بدنیا میاد!"
خانوم شیائو با داد این حرفا رو زد و تماسو قطع کرد، که بتونه رو رانندگی سریعش تمرکز کنه.
وانگ ییبو سریع پرونده هاش انداخت اون طرف، و همون موقع، منشیش با عجله اومد تو اتاق و گوشیشم دستش بود:
"قربان، پسرتون میخواد باهاتون صحبت کنه. داره گریه میکنه قربان."
میان میان اینارو بهش گفت و گوشیو بهش داد.
"جانم."
صدای عمیق ییبو تو گوشی پیچید و از اون طرف گوشی صدای ناله های همسرش و گریه های آیوان رو شنید.
"ددی، من هی داشتم بهت زنگ میزدم، گوشیتو کجا گذاشته بودی؟ مامی گفت شکمش واسش بزرگه، بیا و کمک کن مامی بتونه نگهش داره."
وانگ ییبو میخواست بخنده، ولی صدای ناله های زنش بهش این اجازه رو نمی داد.
"دست مامی رو بگیر، و از طرف من ببوسش. ددی خیلی زود میاد اونجا... اوکی به مامی بگو ددی خیلی زیاد عاشقشه."
ییبو اینا رو به پسرش که هی داشت دماغشو بالا می کشید گفت و تماسو قطع کرد.
وانگ ییبو برگشت و قبل از اینکه موبایل و کیفشو برداره به منشیش گفت:
"لطفا حواست به این پرونده ها باشه، مسئولیتش بامن."
بعد با عجله از دفتر خارج شد، دویید سمتش آسانسور شخصیش و وقتی رسید پایین، راننده تا جاییکه میتونست به سرعت به سمت عمارت حرکت کرد.
از اونور، خانوم شیائو رسید و سریع رفت تو خونه، پاهاش بخاطر صحنه ای که انتظارشو می کشید لرزید. نمیتونست از جاش تکون بخوره، لباش می لرزید، دهنشو پوشوند و تلاش کرد جلوی ریختن اشکاشو بگیره.
آیوان داشت گریه میکرد، مامانشو تکون میداد که بیدار شه، هردوشون روی زمین بودن، و غرق بودن توی خون گوان شیائوتونگ که روی زمین بیهوش دراز کشیده بود، خون ازش جاری بود و با این وجود آیوان اصن براش مهم نبود. تو همون خون زانو زد، اشک از چشماش جاری بود و همزمان مامانشو تکون میداد و اسمشو صدا میکرد که بیدار شه.
خانوم شیائو وقتی شنید اون پسرکوچولو داره با ناله و گریه از مامانش میخواد که باهاش حرف بزنه و بهش لبخند بزنه ولی اون اتفاق نیفتاد، بالاخره خودشو جمع و جور کرد. روی پاهاش نشست و آیوانو بغل کرد که از اون استخر خونی که درست شده برش داره. و خداروشکر همون موقع موقع ماشین وانگ ییبوام وارد عمارت شد.
ییبو باعجله اومد تو، و صحنه ای که مقابلش بود رو دید، فوری رفت سمت همسرش و سرشو تو بغلش گرفت:
"گاد بیبی، توروخدا پاشو، ببین من برگشتم. بیا بریم بیمارستان باشه؟"
خانوم شیائو بهش یادآوری کرد:
" بجنب. باید اول دخترمو نجات بدیم!!"
ییبو از رو زمین بلندش کرد و دویید سمت ماشینش، و راننده هم راه افتاد. خانوم شیائو آیوانی که داشت گریه میکردو بغل کرد و باعجله رفت سمت ماشینش و پشت اونا راه افتاد. تلفنشو برداشت به شوهرش زنگ زد و وضعیت دخترشونو بهش اطلاع داد.
تو بیمارستان، گوان شیائوتونگ به نظر میومد بهوش اومده، و تنفسش هنوز دچار مشکل بود، چشماش تار میدید و میتونست ببینه شوهرش همونطور که اون داره روی تخت چرخدار بیمارستان به سمت اتاق زایمان می ره دستشو سفت گرفته و داره عرق میریزه.
ییبو وقتی دید دارن منتقلش میکنن به اتاق زایمان گفت:
"بیبی، من اینجام، هیچ اتفاقی برات نمیفته باشه؟ بیبی باهام بمون."
وقتی رسیدن به اتاق، پرستار جلوی ییبو رو گرفت که دیگه جلوتر نره و زنشو برد داخل. وانگ ییبو می خواست دنبالشون بره تو، ولی اونا نذاشتن. اونم وقتی دید مادر زنش به همراه آیوانی که خیس خونه دارن می دوان به اون قسمت دیگه پاپیچشون نشد. آیوانو از مامانش گرفت و منتظر دکتر شدن که بیاد بیرون.
اونا منتظر بودن و وقتی اقای شیائو رسید ترسیدن و نگران شدن. و همون موقع ییبو که به داداش کوچیکترش که باهاشون زندگی میکرد زنگ زده بود که بیاد بیمارستان، وانگ وین هم رسید و آیوان رو از داداش که داشت دیوونه میشد گرفت.
خانوم شیائو از وین که داشت می نشست پرسید:
"چرا ژان باتو نیست؟"
وین جواب داد:
"من امروز تو دانشگاه ندیدمش. بذار بهش زنگ بزنم."
"اون بچه لوس احمق، من امروز با کیف دانشگاهش از خونه زدم بیرون، ما فک کردیم میره دانشگاه، من واقعا میدونم باهاش چیکار کنم.
خانوم شیائو هم زمان که داشت با وینی که درتلاش بود ژانو بگیره ولی اون گوشیشو برنمیداشت، حرف بزنه، دندوناشو از عصبانیت زیاد رو هم فشار داد.
دکتر از اتاق بیرون اومد، چهره ش یه جورایی گرفته و دستکشش غرق خون بود. آهی اندوهگین بیرون داد و به وانگ ییبو که با نگرانی منتظرش بود که یه چیزی بگه نگاه کرد. همشون بلند شدن، و انتظار داشتن خبرای خوبی بشنون.
"آقای وانگ، همسرتون کلی خون از دست داده، و ما به خون نیاز داریم تا بتونیم عملش کنیم. ما گروه خونیشو چک کردیم و هیچ کدوم از گروه خونیای ما بهش نمیخوره."
آهی کشید و ادامه داد:
"اون o+ AA و هیچ کدوم از گروه خونیمون به اون نمیخوره. شما میتونید خونتونو بهش بدید که بتونیم بچه رو نجات بدیم؟"
ییبو سرشو با اندوه تکون داد.
وانگ ییبو با تمنا و خواهش گفت:
"دکتر، خون من با همسرم یکی نیست. لطفا، دنبال خون بگردید و همسرمو بهم برگردونید."
آقای شیائو مداخله کرد:
"خون ژان با اون یکیه، به اون بچه لوس زنگ بزنید."
وین بهشون گفت:
"هیچکی جواب نمیده."
و با خودش فکر کرد:
"با دوست پسر احمقشه. اون حرومزاده بی مصرف."
اقای شیائو و بقیه یکی یکی شروع کردن به زنگ زدن به ژان به جز ییبو که همینجوری داشت قدم رو میرفت و بهشون نگاه میکرد که ببینه بالاخره کدومشون میتونن ژانو بگیرن.
حالا از اونور، تو یه جای دیگه، صدای نفس نفس زدن و چلپ چلوپ بوسه و زنگ مدام گوشی شنیده میشد ولی صاحبش به نظر میومد اصلا چیزی نمیشنوه.
ژان با خواهش گفت:
"بیبی، وایسا، تلفنم داره زنگ میخوره."
و داشت سعی میکرد از دوس پسرش که بی وقفه در حال خوردن لباش بود فاصله بگیره.
برایت جلوشو گرفت:
"هیچ کس الان مهم نیست، بیخیالش."
و بغلش کرد برد روی میز ناهار خوری و از جایی که تموم کرده بود شروع کرد، بوسه هاشو از گردنش شروع کرد و به سمت پایین و نیپلاش رفت، و یکی بعد از دیگری میخوردشون.
"بیبی، من فک کنم چیز مهمی باشه، وایسا بذار تلفنو جواب بدم."
ژان داشت تلاش میکرد خودشو ازاد کنه ولی برایت نمیذاشت. اخم کرد و فورا ژانو چرخوند و با قدرت داخلش شد.
"آههه! بیبی... اره .... اره.. همون جا رو بزن. من عاشق اینم که خشن میشی."
ژان ناله میکرد، و زیر مردش پیچ و تاب میخورد و باسنشو به سمت بالا و ضربه های اون حرکت میداد.
برایت بلندش کرد و چسبوندش به دیوار، به یکی از لپای باسنش سیلی زد و دوباره واردش شد، خیلی سخت و عمیق درونش میکوبید و میکردش و ژانم همینقدر هارد دوست داشت.
چند دقیقه به همین وضع گذشت بعد برایت ژانو رو زانوهاش خم کرد، دیکشو دست گرفت و داخل دهن ژان کرد، سرشو گرفت و طوری سخت دهنشو گایید که ژان تقریبا داشت خفه میشد.
"مممم، عاااا، آههه"
ژان سعی کرد حرف بزنه، ولی دیک برایت داشت به گلوش ضربه میزد، و خفش میکرد، واسه همین غیر از خوردنش کار دیگه ای نمیتونست بکنه.
برایت بقدری سخت دهنشو به فاک داد که ورم کرد، بعد دیکشو دراورد و دهن ژانو بوسید، مجبورش کرد رو میز خم شه ودوباره واردش شد. میکردش و به باسنش سیلی میزد، ژان عاشق این بود که اون اینطوری باخشونت باهاش رفتار میکرد، جوری که به فاکش میداد و نیپلاشو فشار میداد. هرکاری که برایت باهاش میکرد، از همش لذت میبرد و هی داشت ناله میکرد، به خودش می پیچید و بیشتر میخواست.
تو بیمارستان بقیه داشتن تلاش میکردن ژانو بگیرن، ولی هیچکس جواب نمیداد. اقای شیائو از شدت عصبانیت داشت از مغزش دود بلند میشد.
"اون بچه لوس کدوم گوریه؟! چرا گوشیشو برنمیداره؟!"
از شدت خشم دیوونه شده بود، و داشت به صندلی بیمارستان ضربه میزد.
"ژان یه روز منو میکشه، اگه یه اتفاقی برای دخترم بیفته من نمی بخشمش."
خانوم شیائو داشت با صدای بلند داشت گریه میکرد، و خدایانو فوش میداد که همچین پسر بی مسئولیتی بهش دادن.
ییبو گفت:
"عب نداره شاید کار داره."
بعد چرخید سمت دکتر و با خواهش و تمنا گفت:
"لطفا برید و همسرمو عمل کنید، فقط نجاتش بدید. بچه اگه بمیره عب نداره، ولی همسرم، توروخدا... بخاطر من نجاتش بدید."
دکتر بهش اشاره کرد:
"دنبالم بیا."
و ییبو دنبالش رفت. وقتی به دفترش رسیدن، دکتر یه سری برگه بهش داد امضا کنه که اگه اتفاقی برای همسرش افتاد تقصیر اونا نیست. ییبو بعد از خوندن پرونده، امضاش کرد و دادش به دکتر. دکتر برگشت به اتاق عمل، و به عملش ادامه داد و ییبو رفت بیرون و همراه بقیه بی صبرانه منتظر شدن.
"چرا ژان گوشیشو جواب نمیده، گاد، ژان تورخدا جواب بده."
خانوم شیائو با صدای بلند گریه میکرد و مدام داشت ژانو میگرفت.
وین دندوناشو رو هم فشار داد، وقتی اینجوری برادرشو می دید که داره انگشتاشو گاز میگیره، و چشماش یه لحظه هم از اتاق عمل جدا نمیشه و منتظره که دکتر بیاد بیرون، این براش بشدت دردناک بود و واسه همین دندوناشو رو هم فشار میداد، و فلبش با نفرت می کوبید.
"برایت، شیائو ژان، اگه اتفاقی واسه زن داداشم بیفته، من شما دو تا رو مسئولش میدونم. اونوقت جهنمو نشونتون میدم، قول میدم..."

My Sister's Husband Where stories live. Discover now