"چپتر سی و پنجم"

152 30 14
                                    


وانگ ییبو میتونست بفهمه که حرفهاش چقدر به جان صدمه زد و بابت این موضوع عذاب وجدان داشت. حرفها و کارهاش روی همسرش تاثیر زیادی میذاشت و اعتراف کرد که زیاد هم از این تاثیر گذاری بدش نیومده. حداقلش باعث میشد برای بودن باهاش شانسی داشته باشه. اما خواسته و هدفش هرگز آسیب زدن بهش نبود. فقط میخواست یکم بترسونش و بهش نشون بده چقدر دوستش داره و ترغیبش کنه که به سمتش بیاد. فقط همین. حالا آسیب زدن به جان باعث شده بود قلبش به درد بیاد و اذیت بشه.

به سرعت دست سونگیون رو گرفت و اون رو سمت اتاقش کشید.

وقتی وارد اتاق شدن به شدت دستش رو رها کرد. عصبی شده‌ بود و نمی‌دونست با این رفیق کله خرابش باید چیکار کنه. رفیقی که فقط هیزم‌ توی آتیش میریخت.

بهش نگاه کرد و زمزمه‌وار گفت ″بهت نگفتم که اذیتش کنی یا سر چیزی باهاش دعوا کنی، مخصوصا سر بچه‌هاش، فقط گفتم یه کاری کن منو انتخاب کنه. اه سونگیون! داری زیاده روی میکنی. داری یه کاری میکنه اذیت بشه و من‌ خوشم‌ نمیاد!″ ییبو با خشم‌ گفت. صداش سرد و چشماش قرمز بود که نشون میداد چقدر از دست بهترین‌ دوستش کفری و ناراحته.

سونگیون دست ییبو رو گرفت و مجبورش کرد بهش‌ نگاه کنه ″فقط داشتم‌ نقش بازی میکردم که بفهمه اینا بچه‌هاشن و باید اونارو اولویت قرار بده؛ نه اینکه به دوست پسرش فکر کنه یا هر کوفت دیگه‌ای! بیخیال بابا.. من بهت گفتم کاری میکنم تا بفهمه باید به عنوان همسر و پدر چه کارایی بکنه. فقط دارم همین کارو میکنم، کجاش اشتباهه؟″

ییبو‌ وسط حرفش پرید ″اشکشو درآوردی! هیچ‌ میدونی چقدر دلشو شکوندی؟ من واقعا احساس بدی دارم″ پشت گردنش رو خاروند و با ناراحتی آه کشید.

″داره جواب میده، ندیدی چطور مراقب بچه بود؟ تازه فهمیده که بچه‌ها بیشتر از هرکسی به توجهش نیاز دارن. اون دختر روزی که بدنیا اومد مادرشو از دست داد‌ و بیشتر نگرانی من و دلیل اینکه کمکت میکنم بخاطر اوناست. یه نگاه به خودت بکن، فکر نمیکنم تو هم زیاد به بچه‌هات اهمیت داده باشی. هر اتفاقی که افتاده و داره میفته باعث میشه این وسط بچه‌ها قربانی بشن. این‌ اصلا چیزی نیست که اونا مستحق‌اش باشن. به توجه بیشتری نیاز دارن″ سونگیون ییبو رو با چیزهایی مواجه کرد و ییبو آه کشید. حق با اون بود.

″میدونم داری این کارو برای من میکنی ولی بهش آسون بگیر، من تازه فهمیدم جان چقدر حساس و شکننده‌اس. اونجا که بودیم دیدم چطور حالش بد شد. بخاطر بچه‌هامم که شده دارم روی خودم کار میکنم تا بیشتر براشون وقت‌ بذارم برای همین به جان نیاز دارم تا براشون پدری کنه، و بجای مادری که از دستش دادن بالای سرشون باشه. فقط اونه که میتونه این جایگاه رو‌ داشته باشه. امیدوارم خودش این موضوع رو درک‌ کنه″ ییبو با ناراحتی روی‌ تخت نشست.

My Sister's Husband Where stories live. Discover now