"چپتر بیست‌ویکم"

215 40 5
                                    


"نه نه ، من اصلا و ابدا نمیتونم با اون تو یه اتاق دووم بیارم ولی دیروز یه اتفاقی بینمون افتاد، ببین من لباس قرمزمو از پنجره میارم بیرون تکونش میدم تا اتاقی که توشمو پیدا کنی فقطا مراقب باش ، شوهرم و برادرش هردوشون اینجان"

در همین حالی که داشت توضیح میداد لباسشو برداشت و از پنجره بیرون گرفت و تکون داد .

"میبینیش؟ میتونی از روی حصار های دیوار بیای بالا؟ خیلی بلندن ومراقب باش چیزیت نشه."

"نگران نباش عزیزم، من برای رسیدن به تو هرکاری میتونم انجام بدم.فقط اون شر و وری که برادر شوهرت سرهم کرده رو باور نکن(م: کسی به ضایعی تو ندیده ام) میدونی که بعضی وقتا چجوری میشه میزنه به سرش. دارم میام ، میتونم لباستو ببینم. صبر کن الان میام."

تماس رو قطع کرد و دنبال یه راهی برای رسیدن به جان بدون هیچ دردسر اضافه ای بود . از اونطرف هم جان پنجره رو باز کرده و سریع به سمت در اتاق رفت و درب رو قفل کرد و به سرعت نور لباس هاشو پوشید تا اون لاو مارک هارو فعلا بپوشونه. از استرس زیاد اروم و قرار نداشت و منتظر برایت بود ، قلبش با فکر به گیر افتادن برایت توسط نگهبانا به سرعت به تپش موفتاد ، این استرس با فکر به اینکه شوهرش تو همین خونه است به بالاترین حد خودش میرسید و مدام تصور میکرد اگه برایت گیر بیوفته باید خاک کدوم کوه رو به سرش بریزه.

"لعنتی این فکر خوبی نیست . اگه گیر بیوفته چی؟ چی به سرش میاد؟ وای خدای من برایت لطفا مراقب باش"

رشته افکارش با شنیدن صدای ضربه ای به پنجره از هم گسسته شد و تقریبا به سمت پنجره پرواز کرد . خیالش با دیدن برایت که در حال بالا اومدن از دیوار به سمت پنجره بود راحت شد. دستشو دراز کرد تا بالا بکشتش و بعدش هردوشون با شدت افتادن زمین. جان روی زمین و برایت  روی جان.

"حالت خوبه؟ اسیب دیدی؟ اوه شت من واقعا متاسفم"

برایت بلند شد و به جان هم کمک کرد بلند شه . جان سریع خودشو به در رسوند تا مطمئن بشه کسی صدای افتادنشون رو نشنیده و وقتی مطمئن شد وضعیت سفیده نفسی از سر اسودگی کشید و برگشت و مردَش رو در اغوش کشید.

" دیروز چیشد؟ اون اراذل باهات چیکار کردن؟ خوبی؟ بهت اسیب زدن؟"

جان با نگرانی کل بدن برایت رو وارسی میکرد و دنبال اسیب یا جراحتی میگشت.

برایت خنده ای کرد و دستای جان رو گرفت وا متوقفش کنه. تو چشماش خیره شد و گفت:" نه عزیز دلم، من خوبم. بزرگترین دلواپسی من تویی . چه اتفاقی برای تو افتاده؟ و منظورت از اینکه یه چیزی بین تو و مستر وانگ پیش اومده چیه؟باید خودمو برای ترسیدن اماده کنم یا اماده کشتن کسی بشم؟"

برایت پشت هم میپرسید و به جانی که از سر عادت لب پایینش رو به دندون گرفته بود نگاه میکرد، عادت لب گزیدن و ممانعت از نگاه خیره برای جان وقتی رخ میداد که نمیتونست چیزی سرهم کنه و دروغ بگه.

My Sister's Husband Where stories live. Discover now