″حالم خیلی زود خوب میشه. احساس بدی نداشته باش. گفتم که، تقصیر تو نبود بخاطر مصرف زیاد الکل کنترل خودتو از دست دادی. ولی نگران نباش، هیچکس قرار نیست چیزی بفهمه، بهت قول میدم! نگرانم نباش حالم خوب میشه. بعدشم، اونی که باید حالش خراب باشه منم. میدونی، اولین بارم بود که با یه مرد...″ لبخند زورکی و سفتی زد. وانگ ییبو از شنیدن اینکه باکرگی سونگیون رو ازش گرفته قلبش شروع به تند تند تپیدن کرد. اونقدر تپش قلبش بالا رفت که احساس کرد الاناست که خفه بشه.″ممنون سونگیون. ممنون که توی این دوران حساس ولم نکردی و مثل یه دوست خوب کنارم موندی، علارغم اینکه.. میدونی دیگه.. اتفاقی که افتاد″ بنظر میرسید ییبو هنوز نسبت به خودش شک داشت و از اینکه اینقدر خنگه بیشتر ناراحت بود.
″مشکلی نیست، تو برو سر کار. من اینجا میمونم و بجای توی حواسم به همه چیز هست از جمله بچههات. میتونی بهم اعتماد کنی″ سونگیون اینو گفت. صورت ییبو روشن شد و بعد سمت کمدش رفت تا لباس کارش رو بپوشه.
بعد از اینکه حاضر شد به سرعت رفت چون منشیش با تماس و پیام گوشیش رو سوراخ کرده بود و بهش گفته بود که حضورش توی شرکت اورژانسیه و باید به سرعت خودشو برسونه.
سونگیون بلند شد و صاف ایستاد. از اتاق بیرون رفت و سمت اتاق آیوان راه افتاد. آیوان حاضر شده بود تا به مدرسه بره ولی همین که در اتاقش رو باز کرد با سونگیون مواجه شد. بعد از دیدنش از ترس لرزید و توی اتاقش عقبگرد کرد. سعی کرد از سونگیون دوری کنه. سونگیون با بیرحمی بهش نیشخند زد و بعد از ورود، در اتاق رو بست. در حالی که اخم کرده بود داخل اتاق قدم برداشت و آیوان هم آب دهنش رو قورت داد. هی نگاهش به در اتاق میافتاد چون منتظر بود پدرش بیاد و برای مدرسه ببردش.
″سونگ-گه، چیزی از من میخوای؟ تو قراره منو ببری مدرسه؟″ آیوان با کلی تته پته اینو پرسید. وقتی سونگیون شونههاش رو گرفت بدنش لرزید. آیوان رو از جاش بلند کرد و روی میز گذاشت تا قدش بهش برسه.
با انزجار، سر تا پای آیوان رو مورد بررسی قرار داد ″نه حرومزاده کوچولو، اومدم اینجا تا بخاطر کاری که دیشب باهام کردی ادبت کنم. کی بهت اجازه داد برایت رو داخل خونه راه بدی؟ چرا خودتو نخود هر آش کردی؟ میدونی اون عوضی باعث شد چی به سر من بیاد؟ میدونی نذاشتی من به هدفم برسم؟″ سونگیون به آیوان سیلی محکمی زد. باعث شد پسر کوچولو بلرزه و با گریه دستش رو روی گونهی سرخ شدهش بذاره. (مترجم: وای دستمو ول کنید این نکبتو بکشمش)
″ببخشید! دیگه تکرار نمیشه! بذار برم مدرسه، ددیم پایین منتظرمه″ آیوان هق هق کرد. هنوز دستش روی گونهش بود و انتظار پدرش رو میکشید که بیاد و نجاتش بده ″لطفا بذار برم. دیگه مزاحمت نمیشم و میذارم به هدفت برسی...″
″نبایدم مزاحم بشی! ولی باید مطمئن بشم که دیگه سرخر نمیشی″ چشماش رو چرخوند و ادامه داد ″از امروز به بعد مدرسه بی مدرسه. اگه یک کلمه به پدرت چیزی بگی اونقدر میزنمت تا خمیر بشی و بعد میندازمت جلوی سگا بخورنت! بچهی موذی، دقیقا عین پاپای احمقت یه حرومزادهای که از شکم یه هرزه دراومدی. از یه حرومزاده چه توقعی میتونم داشته باشم؟ پاپات هم یه تیکه گوه بی ارزش مثل خودته. حالا یونیفرم مدرسهتو دربیار و دنبالم بیا″ سونگیون دستور داد و بعد نظارت کرد که چطور آیوان با دستای کوچیکش یونیفرم مدرسهش رو تند تند از تنش درمیاره. و بعد لباس خونه تنش کرد.
YOU ARE READING
My Sister's Husband
Romanceژان و برایت با هم رابطه دارن. و خواهر ژان زن ییبوئه. ولی موقع بدنیا اوردن بچه دومش میمیره وبعد ژان باید طبق سنت و رسم خونوادشون و برخلاف میلش با ییبو ازدواج کنه! ꩜Writer: pricelessjew22 ꩜𝗧𝗿𝗮𝗻𝘀𝗹𝗮𝘁𝗼𝗿 : Mornick,Narges ꩜𝗚𝗲𝗻𝗿𝗲 :Romance,Ang...