"چپتر هجدهم"🔞

338 40 7
                                    


                        ❌هشدار اسمات❌

ییبو سمت جان برگشت که بدون هیچ شرمی درحال دستمالی کردنش بود و همزمان لبخند مضطربی بهش میزد و مثل یک طعمه به ییبو خیره شده بود

ییبو صداشو بالا برد ″درباره‌ی چه کوفتی میخواستی حرف بزنیم؟″

تن صداش خشن بود اما جان ذره‌ای به خشونت صداش اهمیت نداد. بدن جان برای لمس شدن التماس میکرد و هیچی جز این نمیخواست.

"من باید خیلی جدی باهات حرف بزنم. بیا بریم تو اتاقت بعدش میتونیم در مورد هرچیزی بحث کنیم. چطوره؟" موقع گفتن این حرف، نوک سینه‌های جان به قدری سفت شده بود که ییبو به راحتی حسشون میکرد، چه برسه به دیک سفت شده‌ش که به پاهای ییبو میمالیدشون.

″از چیزی که قراره دربارش حرف بزنیم خوشت میاد″ کمر باریکشو چرخوند و اغواگرانه نگاهی به ییبو انداخت و لبشو به دندون گرفت " قول میدم..."

ییبو ازش رو گرفت و پشتشو بهش کرد و دور شد تا مثلا به اتاق برن و اون رو بخاطر اینکه مراسم رو ترک کرده و به ملاقاتِ به اصطلاح دوست پسرش رفته تنبیه کنه. مطمئنا درس خوبی به شیائوجان میداد تا دیگه فکر خیانت بهشو تو سر نپرورونه و انتظار داشته باشه به راحتی بتونه فرار کنه. جان باید میدونست وقتی با اون ازدواج کرده متعلق به اونه و هرچیزی مربوط به اونه به شوهرش هم مربوط میشه و اون هیچ وقت خیانت رو نادیده نمیگیره الخصوص تو این مورد. هرگز!

"یکدفعه ول کردی برای خودت کجا رفتی؟"

ییبو با خونسردی تمام ازش پرسید و همچنان بهش نگاه نمیکرد." شب عروسیمون، من و پدر و مادرتو ول کردی و فرار کردی و حالا میخوای به اتاق خوابم بریم و باهم حرف بزنیم؟ (م:چه حرف پر بار و مهمی هم داره جان) فعلا باید در مورد اینکه الان از کدوم گوری اومدی حرف بزنیم نه درمورد اتاق خواب. حالا بگو همسر عزیزم کجا و با کی بودی؟" با بیرحمی تمام پرسید.

شنیدن این سوال اونم با این لحن، ترس رو تو ستون فقرات جان انداخت. نمیدونست چی بگه و چجوری بیگناهیشو اثبات کنه ولی از اونجایی که ادمایی که تا اونجا خِر کشش کرده بودن هم اونجا بودن و احتمالا بهش گفته بودن اون با کی و کجا بوده، احساس میکرد نباید انکار کنه.

به ساده ترین حالت ممکن گفت "با برایت، دوست پسرم بودم تا قبل اینه این اوباشی که پدر و مادرم در اختیارت گذاشتن منو تا اینجا خرکش کنن. راضی شدی حالا؟"

سعی در کنترل خودش داشت "فکر نمیکنم وقتی برای صحبت و جواب به سوال‌هات داشته باشم. از اونجایی که نمیخوای این بحث تو اتاقت ادامه پیدا کنه فکر کنم به حموم نیاز دارم چون بدنم داره تو آتیش میسوزه"

جان کلمه آتیش رو تقریبا فریاد زد و در حالی که سعی میکرد از دوتا پاش برای ایستادن استفاده کنه از شوهرش که با خشم دندون هاشو روی هم میسابید دور شد و اعتراف کرد گفتن اینا بهش حس خوبی داشت (م: کرمو بدبخت از عصبانی کردنش خوشت اومده؟!) مثل اینه اصلا براش مهم نبود. نفهمیده بود داره با شوهرش بدون ذره ای احترام صحبت میکنه؟ از اینکه ممکن بود اونو کتک بزنه تا زمانی که جونی تو تنش نباشه نترسیده بود؟ چجوری جرات کرده بود با بی شرمی اون کلمات رو به زبون بیاره؟ "دوست پسرش" دیگه چه کوفتی بود؟

My Sister's Husband Where stories live. Discover now