وانگ ییبو تو دفتر کارش بود و بیقرار تو کشوهای میزش رو به دنبال یه پرونده میگشت و نمیتونست بفهمه اون رو کجا گذاشته، اما یهو یادش اومد روزی که باهاش تماس گرفتن که همسرش در حال زایمانه با اون پرونده داخل چمدونش رفته خونه، چون هنوز تموم و امضا نشده بود، آهی کشید و موهاش رو با ناراحتی بهم ریخت.
انگار که بخاطر تمام معضلاتی که تو زندگیش پیش اومده خیلی آسیب دیده و تحت فشار قرار گرفته و دیگه نمیتونست درست فکر کنه.
ییبو فکر میکرد ازدواج با شیائو ژان یه اتفاق خوشایند تو زندگیشه که دیگه باعث میشه راحتتر با مشکلاتش کنار بیاد، اما الان که دقت میکرد به این نتیجه رسید که اشتباه فکر میکرده.
همه چی تو لحظه ای تغییر کرد که زنش گفت شیائو ژان همسر بعدیشه و خیلی خوشحال شد چون بالاخره قراره با مردی باشه که سه سال عاشقش بوده. اما با نگاه کردن به اوضاع الان میبینه نه تنها خوشحاله بلکه با ازدواج با ژان دیوونه شده، اینطور فکر میکرد که دیگه خیلی خودش رو کوچیک کرده از اینکه فقط با ژان باشه، ییبو نمیتونست باور کنه که باید با یه پسر (برایت) به خاطر پسری که هیچوقت بهایی به عشقش نمیده (ژان)، دعوا کنه.
واقعا مگه چی توی ژان دیده که اینجوری عاشقش شده؟ مگه اون همون وانگ ییبوی کبیر نیست که زن و مردها واسش سرودست میشکوندن و التماسش میکردن که نگاهی بهشون بندازه؟ و الان یه پسر معمولی اون رو ناامید کرده بود و باعث شده بود نتونه مثل مردی که هست درست فکر کنه. این پسر باهاش چیکار کرده؟ چی تو وجودش دیده؟ واقعاً اون رو همونطور که فکر میکرد دوست داشت؟ چطور داره تحمل میکنه که ژان همچنان به خیانت کردنش ادامه بده؟ اگر بخواد این روند رو ادامه بده آینده بچههاش چی میشه؟ اگر هیچ بهبودی تو روابطشون حاصل نمیشد چی؟ اینها سوالاتین که ییبو در تمام طول روز از خودش میپرسید و بهشون فکر میکرد به نظر میرسه دیوونه شده، از دست خودش به خاطر بی احتیاطی دیوونه شده.
کارهایی که هیچوقت واسه همسرِ فوت شدهاش انجام نداده بود واسه این مرد انجام داده بود، انگار که زندگیش وارونه شده و هیچ چی براش درست پیش نمیره.
ییبو با ناراحتی موهاش رو بهم ریخت که فایلی هست که اونا واسه معرفی به شراکت تجاری جدیدشون لازمش داشتن و الان باید بره دنبالش. آهی کشید و دکمهی جلوش رو فشار داد و منشیش رو صدا زد و وقتی وارد شد بهش نگاه کرد و دوباره آهی کشید. "جلسهمون با شرکت لوتور رو واسه سه ساعت دیگه برنامه ریزی کن به جای ظهر، ساعت 3 بعد از ظهر باشه. باهاشون تماس بگیر و تغییر تایم جلسه رو به موقع بهشون اطلاع بده، من باید برگردم خونه پرونده رو بیارم." و از روی صندلی چرخشیش بلند شد و گوشی و چیزهای دیگه رو برداشت.
منشی گفت: "بله قربان، من بهشون زنگ میزنم و اطلاع میدم."
منشی میدونست رئیسش هیچوقت چیزی رو فراموش نمیکنه البته بجز گوشیش! زیر لب با خودش زمزمه کرد: "من فکر نمیکنم این همسر جدیدتون براتون خوب باشه رئیس، یهو تغییر کردین و انگار دیگه خودتون نیستین حتی تو مراسم خاکسپاری همسرتونم همینطور بودین و با ناراحتی به قبرش نگاه میکردین. چی شده قربان؟ من فقط نگران تو و بچه هاتم و امیدوارم همه چی قبل از اینکه دیوونه بشی، تموم بشه." و از دفتر رئیسش بیرون اومد و به سمت میزش رفت تا به کارش ادامه بده.
YOU ARE READING
My Sister's Husband
Romanceژان و برایت با هم رابطه دارن. و خواهر ژان زن ییبوئه. ولی موقع بدنیا اوردن بچه دومش میمیره وبعد ژان باید طبق سنت و رسم خونوادشون و برخلاف میلش با ییبو ازدواج کنه! ꩜Writer: pricelessjew22 ꩜𝗧𝗿𝗮𝗻𝘀𝗹𝗮𝘁𝗼𝗿 : Mornick,Narges ꩜𝗚𝗲𝗻𝗿𝗲 :Romance,Ang...