"چپتر نوزدهم"

210 36 1
                                    


برایت با خماری وحشتناکی از خواب بیدار شد و سعی داشت تا چشماشو باز کنه اما موفق نمیشد. نور خورشیدی که به پلکهای بستش میخورد، باز کردن چشماشو غیرممکن میکرد. تلاششو کرد که خودشو جمع و جور کنه و بتونه روی پاهاش وایسه ولی این تلاش هم مثل باز کردن چشماش ناموفق بود. براش سوال بود دیشب چه اتفاقاتی افتاده که این بلا سرش اومده. نمیتونست آخرین باری که تو این حال بود رو به یاد بیاره.

یادش میومد که چقدر با جان الکل خورد و میتونست حدس بزنه که جان هم به وضع خودش دچار شده. با فکر به جان لبخندی روی لباش نشست. به پایین یه نگاهی انداخت و متوجه شد یکی رو سینش دراز کشیده. احتیاجی نبود حدس بزنه اون کیه. مثل همیشه با دوست پسرش یه وان نایت داشتن.

با یه لبخند گَلِ گشاد جلو رفت تا بوسه صبحگاهی همیشگی رو روی مرد قشنگش بذاره ولی بدبختانه اون لبخند با دیدن صاحب سر روی سینش، پرید. برایت به سرعت از جا بلند شد و کسی که رو سینش بود رو تکون داد تا ببینه اون کیه.‌ اون شخص هم تکونی خورد و چشاشو باز کرد و بهش نگاه کرد. برایت ترسیده عقب عقب رفت، چشاش از حدقه بیرون اومده بود و میلرزید.

"اوه نه، هیچی نشده مگه نه ؟ خدای من! این یه خوابه مگه نه؟ یه خواب تخمیه آره؟ یه چیزی بگو. فاک!" صداش وقتی داشت این حرفا رو سرهم میکرد میلرزید.

نمیتونست باور کنه اینجوری بیدار شده و به سرعت از وین دور شد. از وینی که با شنیدن این حرفا قبلش خورد شده بود.

وین نمیتونست تحمل کنه اینجوری باهاش برخورد بشه. چجوری میتونست این سوالای غیر منطقی رو بپرسه؟ با شنیدن این حرفا از مرد روبه روش دهنش باز مونده بود.

اینقدر از حرفاش کلش داغ شده بود که بیخیال دردش شد و بهش تشر زد "شوخیت گرفته؟ داری این سوالای مزخرفو ازم میپرسی؟ داری میپرسی کاری کردیم یا نه؟ یادت نمیاد با من چیکار کردی؟ تو منو زیرت به فاک دادی احمق"

برایت حرفشو قطع کرد و داد کشید "دهنتو ببند، ما هیچ گوهی نخوردیم، کثافت دروغگو. وای خدای من این دیوونگیه، این اتفاق نیوفتاده. این یه خواب مزخرفه، قراره زود از خواب بیدار شم"

چشم هاش قرمز و رگ هاش در حالی که از زور خشم نفس نفس میزد برجسته شده بود. نه میتونست و نه میخواست اینو باور کنه.

دستشو با ناباوری جلوی دهنش برد و به وین که با نفرت داشت نگاهش میکرد خیره شد "تو باید جلومو میگرفتی. کیر توش، من نمیدونم دیشب چه بلایی سرم اومده و چرا از اینجا سر دراوردیم"

برایت با ناامیدی داد میکشید و از تصور کاری که ممکنه با وین کرده باشه ترس برش داشته بود ″لعنت بهت! تو ازم سواستفاده کردی″

"آشغال کله کیری. تو منو کشوندی اینجا و با اون دیکت خوب منو داغون کردی الان بدهکارت شدم؟" وین دادی کشید و اشک گوشه چشماش جمع شد "تو همه این کارارو شروع کردی و الان منو مقصر میدونی؟ احیانا نباید الان مسئولیت کاری که کردی رو به عهده بگیری و مثل یه عوضی برخورد نکنی؟"

My Sister's Husband Where stories live. Discover now