"چپتر پانزدهم "

265 48 20
                                    

از وقتی که شیائو جان اون سند ازدواج رو امضا کرد، زندگی به طرز غیر قابل تحمل و غیر منصفانه ای سخت شد.احساس میکرد همه به خواسته هاش و اون چیزی که اونو خوشحال میکنه کاملا بی توجهن. نوع رابطه ایی که با برایت توش بود تا وقتی که به والدینش ربطی نداشت، براش مهم نبود. اونا نباید تو رابطه خارج از عرفی که با برایت داشت دخالت میکردن.

این اصلا و مطلقا ربطی بهشون نداره. میدونست پدر و مادرش از اینکه اون بچه اوناست و به دنیا اوردنش به اندازه کافی خجالت زده ن و حال این ازدواج اجباری مهر تاییدی به تمامی تردید هاش بود. اونا اهمیتی به خواست و رضایتش نمیدادن، فقط ظاهر و سنت های خانوادگی کوفتیشون براشون مهم بود.

ایا این به این معنی بود که والدینش تا این حد از وجودش شرمگینن؟ مگه اون چیکار کرده بود که لایق یه همچین رفتاری بود؟ یعنی انقد نا امیدشون کرده بود؟ یعنی گناهش اینقدر غیر قابل بخشش بود که قسم خوردن هر لحظه رنجی بر تن رنجورش بذارن؟ اونا خودشون اینجوری تربیتش کردن. مقصر اصلی این بی مسئولیت بودنش اونان. همیشه باعث شدن حس کنه که مورد قبولشون نیست و یه لکه ننگ و نجاسته.

بهش این حس رو دادن که انگاری از اونا نیست، مثل یه نشونه یه پلاک که یه نفر اونو بزور بهشون داده. انتخاب خونوادشون که دست اون نبود. اونا همینجوریش‌ هم غیر قابل تحمل و رو مخ بودن، و الان با این ازدواج اجباری، نفرت انگیز بودن هم به لیستش اضافه شد، همه اینا باعث میشه بخواد خودشو دار بزنه.

جان باورش نمیشد که والدینش اونو تو اتاقش زندانی کردن و اجازه نمیدن بیرون بره. الان تو حبس خونگی بود و حتی نمیدونست چه بلایی سر دوست پسرش اومده. آزادش کردن؟ به قولشون وفا کردن؟ پس چرا برا دیدنش نیمد؟ با این حال بازم داشت فکر میکرد، چجوری اصن میتونست بیاد اونم وقتی که همون ولگردایی که موقع فرار دستگیرشون کرده بودن جلوی پنجره و در جلویی خونشون وایساده بودن. به همه عجز و التماساشم بی توجهی شده بود و اون خبری از برایت نداشت.

چطور تونستن اونو زندانی کنن؟ یعنی الان تصمیم گیری هم جرم محسوب میشه؟ اگه پدر و مادرش و این اجبار کوفتی نبود بدون هیچ فکری پیشنهاد ازدواج با وانگ ییبو رو قبول می‌کرد ولی نه اینجوری که به اسم رسم و صلاح این ازدواجو بهش تحمیل کنن.حس میکرد تو دام افتاده و از این حس متنفر بود. وانگ ییبو بخاطرش تاوان میداد؟ لعنت! معلومه که میداد! یه کاری میکرد که بخاطر این تصمیمش پشیمون بشه. عشق زیادی که بهش داشت رو مهر و موم میکرد و حتی برای یه لحظه هم بروزش نمیداد!

خدایی این خیلی دردناکه ، اون مرد میدونست چقدر عاشقشه؟ چقدر سخت بود که تمام این مدت عاشقش بود ولی نمیتونست هیچ گوهی بخوره چون اون با خواهرش ازدواج کرده بود؟
جان سعی کرد جلوی گریش رو بگیره و اشکاشو پاک کنه ولی نتونست. چون همون موقع مادرش قفل در رو باز کرد و با یه سینی غذا اومد داخل ولی اون اصلا بهش توجهی نکرد. تصکیم گرفته بود اونا رو نادیده بگیره تا اونو از یاد ببرن اما از اونجایی که تصمیم گرفته بود که شانسشو امتحان کنه باسرعت پاشد و رفت سمتش.

My Sister's Husband Where stories live. Discover now