توی این قسمتهای پیشرو وارد ماجراهای حساس میشیم. ووت و نظر یادتون نره😍❤️جان همهی خاطرات رو به یاد آورد. یادآوری احساس شیرینی که موقع بوسیدن وانگ ییبو داشت، طوری که خودش رو تسلیمش کرده بود، و وقتی که فهمید کاملا دل و دینش رو به ییبو باخته.. یادآوریِ همهی اینها باعث میشد بیشتر اشک بریزه. تازه دوتا بچه رو هم تنها گذاشته بود.
ممکن بود دخترش با گریه و جیغ دنبالش بگرده؟ پسرش الان چه حسی داشت؟ گریه میکرد؟ چرا حالا که جان عاشق خانوادهی جدیدش شده بود و اونها رو پذیرفته بود باید این اتفاقات میافتاد؟ تازه یاد گرفته بود مراقبشون باشه، بهشون اهمیت بده.. واقعا چرا الان؟
شیائو جان با اشکهای رام نشدنی به این چیزها فکر کرد. به خودش اومد و متوجه شد که داره سمت قبرستون رانندگی میکنه، همونجا که خواهرش، گوان شیائوتونگ دفن شده بود. نمیدونست چرا و چطور کارش به اینجا کشید اما بههرحال الان اونجا بود. ترسی نداشت..
این وقت شب پا به گورستان گذاشته بود؛ احیانا نباید از روحها میترسید؟ البته جان در حال حاضر، با اون ریخت و قیافه دست کمی از ارواح نداشت.
دوید و خودش رو روی سنگ قبر خواهرش انداخت. با دستهاش زمین رو چنگ زد ″بلند شو! شیائوتونگ، گفتم پاشو! بچههات بهت احتیاج دارن بهتره همین الان بلند شی! میارمت بیرون!″ و با شدت بیشتری شروع به کندن زمین کرد و همزمان به تلخی اشک ریخت ″دِ یالا بلند شو! گندش بزنن! ریدم به این زندگی تخمی! زودباش پاشو و ببین مرگ تو چطور زندگی منو به گند و گوه کشیده! همش تقصیر توئه خواهر! چرا بلند نمیشی؟ بلند شووو!″ با فریاد خودش خفه شد. دستهاش لرزیدن اما همچنان به زخمی کردن خودش ادامه داد.
″بیدار شو خواهر! من دیگه جونم به لب رسیده! پاشو! بیا منم با خودت ببر! گوان شیائوتونگ، فقط کاش میتونستی بیدار بشی″ صدای رعد و برق بلند شد و لحظهای بعد برقش آسمون رو روشن کرد. بارون نم نم شروع به باریدن کرد اما کم کم شدت گرفت.
جان به آسمون نگاه کرد و فریاد زد ″چرا من؟ چرا مننننن؟ چرا این بلا سر من اومده؟ مادرم زندگیمو خراب کرد! از این زندگی متنفرم! دلم میخواد بمیرم! شیائوتونگ بیا منو ببر پیش خودت! من قلبم شکسته، تیکه پاره شده! لعنت بهش، لعنت به همه چیز!″ جان سوزناک گریه کرد. به کندن زمین ادامه داد اما در آخر بیخیال شد و روی سنگ قبر خوابید.
انگار اهمیت نمیداد که خاک و گِل و بارون گند بزنه به لباسها و صورتش. فقط میخواست بمیره و به تمام این مصیبتهایی که بهش وارد شده پایان بده. تا جون داشت گریه و ناله کرد. و وقتی بالاخره آروم گرفت، بلند شد و سمت ماشینش قدم برداشت. بدون مقصد به دل جاده زد و به سمت جایی که خودش هم نمیدونست کجا، حرکت کرد.
YOU ARE READING
My Sister's Husband
Romanceژان و برایت با هم رابطه دارن. و خواهر ژان زن ییبوئه. ولی موقع بدنیا اوردن بچه دومش میمیره وبعد ژان باید طبق سنت و رسم خونوادشون و برخلاف میلش با ییبو ازدواج کنه! ꩜Writer: pricelessjew22 ꩜𝗧𝗿𝗮𝗻𝘀𝗹𝗮𝘁𝗼𝗿 : Mornick,Narges ꩜𝗚𝗲𝗻𝗿𝗲 :Romance,Ang...