"چپتر بیست‌وهشتم"

142 29 20
                                    


وانگ ییبو توی محل کارش منتظر دوستی بود که کمی پیش‌تر باهاش تماس گرفته بود. اینکه یک نفر دیگه رو دخیل کنه تا جان رو سر عقل بیاره ایده‌ی خوبی بود؟ ییبو عاشق جان بود و حاضر بود هرکاری بکنه، هر اقدام لازم یا حتی غیر لازمی بکنه تا با اون باشه. عاشقش باشه و بهش حس ارزشمند بودن بده. ولی اگه این کار نظر جان رو جلب نکنه چی؟ اگه برعکس از دست ییبو خشمگین بشه و بخواد فرار کنه چی؟ ییبو نمیدونست اگه این کارا رو نکنه چطور قلب جان رو بدست بیاره.

تمام چیزی که میدونست این بود که همه‌ی تلاشش رو میکرد تا عشقش رو بدست بیاره و سعی داشت این رو به جان بفهمونه. اما انگار اون میخواست به دنبالِ به اصطلاح ″مرد خودش″ بره. وانگ ییبو همچنان مثل یک علامت سوال خودش رو با رقیبش مقایسه میکرد؟ اون چی داشت که ییبو نداشت؟ اون یارو‌ چی داشت که باعث میشد جان مثل یه هرزه‌ی بی‌ شرم و حیا همه جا دنبالش بره؟ یعنی دیک اون بیشتر از دیک ییبو جان رو راضی میکرد؟ چی باعث شده بود جان بدون اون نتونه زندگی کنه؟

ییبو بخاطر این حجم از نا امیدی‌ به خودش نهیب زد. شایدم واقعا همونطور که جان بهش گفته بود سکسی و جذاب نبود. شاید همه‌ی کسایی که عاشق چشم و ابروش بودن در اصل دنبال پولش بودن نه زیباییش.

تمام چیزی که آرزو داشت این بود که جان مثل یه سرپرست دلسوز و مراقب، بالای سر بچه‌هاش باشه. دلش میخواست جان یه همسر عاشق و وفادار باشه. و هیچکس رو جز اون نمیخواست. از اعماق وجودش عاشقش بود و حاضر بود هرکاری بکنه تا اون رو داشته باشه. ولی دلش نمیخواست جان رو مجبور به چیزی کنه. هرچی نباشه اون‌ها ازدواج کرده بودن و باید به هم نزدیک می‌بودن اما شیائو جان در عین حال که نزدیک بود، خیلی دور و دست نیافتنی بنظر میرسید. ییبو با مردی که همیشه عاشقش بود ازدواج کرده بود اما انگار اون هنوز در حد ییبو عاشق نبود.

چرا هر چیزی که دوست داشت بود مثل ماهی از دستش لیز میخورد و فرار میکرد؟ همسرش رو دوست داشت اما اون هم مرد و با چندتا بچه‌ تنهاش گذاشت. وقتی روی برادرِ زنش کراش زده بود، آماده بود تا تمام عشق و علاقه‌ش رو بهش بده. زنش رو از دست داده بود و دقیقا زمانی که فکر کرد خوشبختی رو با جان پیدا کرده، جان رو به یک مرد دیگه باخت‌. این چه زندگی‌ مزخرفی بود؟ حالا هم دوتا از اعضای خانوادشو از دست داده بود. یکی از دنیا رفته و دیگری دزدیده شده.

ییبو کمی توی جاش جابجا شد و به این فکر کرد که الان جان با اون یارو مشغول چه کاریه. باهم خوابیدن؟ سیگار میکشن و مشروب میخورن؟ فکر به اینکه برایت لندهور داره همسرش رو به فاک میده قلب و ذهنش رو داغون میکرد. اشک‌هاش بی‌وقفه میچکید و با قلبی اندوهگین امیدوار بود که بتونه تا سن پیری عمر کنه و جوون مرگ نشه. ولی چطور میتونست زندگی کنه وقتی همین الانشم ذره ذره داشت جونش رو از دست میداد؟ اونم درست وقتی که جان پیش چشماش برای بودن با یکی دیگه میجنگید و بنظر میرسید که ترسی از ییبو نداره. ترس که هیچ؛ هیچ احساس تعهد و وفاداری هم نسبت به ییبو نداشت. چطور دلش می‌اومد بچه‌هاش رو ول کنه تا با اون حرومزاده‌ باشه؟ حرومزاده‌ای که جز تخریب کردنش کاری براش انجام نمیده؟ اگه بس نکنه چی؟ الان متوجه منظور مادر جان میشد وقتی که میگفت جان تسخیر شده.

My Sister's Husband Where stories live. Discover now