"چپتر چهاردهم"

238 40 12
                                    

پرتوهای خورشید از نرده های پنجره مستقیم به صورت شیائوجان میتابید. با عصبانیت نوچی کرد و سعی کرد بدنش رو تکون بده چون بخاطر موندن تو یه وضعیت داشت خشک میشد ولی هیچ نتیجه ای نداشت. یه سردرد وحشتناک دردناک داشت که باعث میشد به حالت قبلیش برگرده، از روی بغض و درد ناله ایی کرد و چشمانش رو باز کرد؛ افتاب چشماشو سوزوند و از درد فریادی کشید و دوباره اونها رو بست. سعی کرد خودشو بالا بکشه ولی متوجه شد اگه یکم دیگه تکون بخوره از تخت پایین میوفته. همین باعث شد از روی تعجب چشماشو کامل باز کنه. تختش تو خونه خودشون بیش از اندازه بزرگ بود و امکان نداشت به راحتی ازش به پایین بیفته ولی این تختی که الان روش بود به طور قابل توجهی کوچیک بود. به اطرافش نگاهی انداخت و فهمید تو اتاق نرم و گرمش نیست بلکه تو یه سلول زندانه. وحشت زده شد!
فورا بلند شد و سعی کرد بیاد بیاره که چه اتفاقی افتاده و چرا تو زندانه، اما سروصداهای تو سرش شرایطی که توش بود رو بدتر میکرد. اما کم کم به یاد میورد و لحظه ای که یاد مردی افتاد که همراهش داشت فرار میکرد تقریبا از جا پرید. یعنی افرادی که با مردَش درگیر شده بودن پلیس بودن؟ اینجوری که قطعا تو دردسر افتاده بودن ولی مردَش کجا بود؟
"برایت!عزیزم کجایی؟ من اینجا چیکار میکنم؟من چرا اصلا دستگیر شدم؟ نکنه منو گروگانی چیزی گرفتن؟ اینجا چه اتفاقی افتاده؟ عزیزم، تو اینجایی؟ کسی اینجاست؟ من به یه توضیح لعنتی برا این نیاز دارم؟برایت!"
جان وحشت زده به سمت در سلول رفت و برایت رو صدا میزد.
"عزیزم من اینجام. حرکت نکن، تاثیرات مواد هنوز روته."
صدای برایت رو شنید ولی نمیدیدش و این باعث نگرانیش بود ولی همین که میدونست اون همونجاست خیالشو راحت میکرد ولی بازم نمیدونست اون چقدر اسیب دیده.
"نمیدونم چرا این حرومزاده ها از هم جدا و زندانیمون کردن.حالت خوبه؟"
برایت از اون سمت داشت وضعیتشون رو توضیح میدادو اضطراب و نگرانی از صداش مشخص بود. دستاشو دراز کرد و سعی کرد تا دستای جان که اونم در تلاش بود دستاشو بگیره، رو بگیره.
"عزیزم الان که صداتو شنیدم خوبم. فکر کردم تورو بردن. حالت خوبه؟ مردا؟ مواد؟ لعنتی یعنی چی؟ وضعیت جسمیت خوبه؟ زخمیت کردن؟"
جان درحالی که هنوز سعی داشت دست دوست پسرشو بگیره میپرسید ولی حفاظی که اونجا بود مانع میشد.
"عزیزم، الان که میدونم توهم اینجایی حالم خوبه "
صدای برایت شباهتی به فردی که خسته س و اسیب دیده و درد داره نبود.
"فکر کردم تورو ازم گرفتن.نمیتونم باور کنم که پدر و مادرت دستگیرمون کردن."
از اینکه نمیتونست مردَش رو بغل کنه، کلافه بود و طعنه میزد.
"کیااا؟"
جان حس کرد اشتباه شنیده یا گوشاش دارن اشتباه میشنون.
"منظورت اینه اونا پشت این ماجران؟ اما ما هیچ کار اشتباهی نکردیم که بخوایم بخاطرش اینجا باشیم، چرا پدر و مادرم بدون اینکه چیزی داشته باشن از ما باید تحویلمون بدن و پلیسم قبول کنه؟ این احمقانه است. قانون خل شده؟!"
جان تو سلولش راه میرفت و درک چیزی که شنیده بود براش سخت بود. باور نمیکرد که پدر و مادرش پسرشونو دستگیر کردن و از همه مهمتر امروز مراسم خاکسپاری خواهرش بود و الان بجای شرکت تو مراسم زندانی بود؟! فاک!
"اونا اینجا بودن و منو تهدید کردن! حتی اون شوهر خواهر حرومزاده ت با برادر کثافتش هم بودن. همشون عقلشونو از دست دادن."
برایت سرشو تند تند تکون داد و لحنش هم دیگه طنز آلود نبود.
"تو باید چیزایی که بهم گفتن رو می شنیدی. منم هنوز نتونستم باور کنم...."
"پدر و مادرم با چی تهدیدت کردن؟"
جان با کنجکاوی حرفش رو قطع کرد. برایت سرشو تکون داد و براش تعریف کرد.

My Sister's Husband Where stories live. Discover now