"چپتر چهلم"

149 31 21
                                    


با ناباوری پرسید ″راست میگه؟ وین توروخدا بگو که اینم یکی از هزارتا دروغ‌هاشه! بگو که مثل همیشه داره بهم دروغ میگه! باهام حرف بزن، لطفا″

وین همین الانش هم از دروغ خسته شده‌ بود. همونطور که روی زمین نشسته بود نگاهش رو بالا آورد و به شیائو جانی که مضطرب شده بود نگاه کرد. سرش رو به نشونه‌ی تائید تکون داد ″آره، ما مقصریم. برادرم سالهاست که دوستت داره، حتی زمانی که خواهرت زنده بود. اون خیلی عاشقته و حاضر بود هرکاری بکنه تا باهات باشه. من و برادرم این کار رو از سر حسادت و ناچاری کردیم. منم اون موقع عاشق برایت بودم و ازت نفرت داشتم که اونو ازم گرفتی. واقعا متاسفم، منو ببخش جان″

وین با گریه ازش معذرت خواهی کرد. نگاهش رو به برایت داد و ادامه داد ″ولی الان فهمیدم که اینم لیاقت عشق منو نداره. به اندازه‌ی کافی زور زدم تا بدستش بیارم، این وسط هم به تو و هم به خودم صدمه زدم. دیگه نمیتونم انجامش بدم. کنار میکشم″ وین این رو گفت ‌و از سر جاش بلند شد. تمام حرفای برایت رو شنیده بود. دوباره به جان نگاه کرد ″لطفا جان، من و برادرمو بخاطر کارایی که در حقت کردیم ببخش. تو هم همینطور برایت، ببخش که همیشه مثل یه احمق رفتار کردم″

جان جلو رفت و وین رو بغل کرد. هر دو در آغوش همدیگه بخاطر حرومزاده‌هایی که زندگیشون رو جهنم کردن، اشک ریختن. حتی نمیدونست چرا الان وین رو بغل کرده. الان باید ازش متنفر میبود، مسخرش میکرد، کتکش میزد، هر کاری، ولی خب همچنین آدمی بود.

جان عقب رفت و بهش لبخند زد. بعد سمت برایت رفت و با همون لبخند گفت ″از امروز، دیگه کاری با همدیگه نداریم. همه چیز بین ما تموم شد پس حواست به وین باشه″ جان حرف آخر رو زد و محل رو ترک کرد.

وین به برایت نگاه کرد و لبخند زد ″به اندازه‌ی کافی زور خودمو زدم تا عاشقم بشی، حتی بخاطرت حامله شدم، ولی تو همچنان دوستم نداری. ببخش که عاشقتم و هرکاری کردم تا باهات باشم. نمیخواد نگران باشی، یاد میگیرم خودم خودمو و بچه‌مو دوست داشته باشم. سقطش نمیکنم، به دنیاش میارم و خودم ازش مراقبت میکنم. دیگه به تو نیاز نداریم. دیگه حوصله ندارم خودمو بهت ثابت کنم! این دفعه میرم و به زندگیم میرسم. شاید چین نمونم ولی خب، به هرحال کار من اینجاست. عاشقتم برایت و همیشه عاشقت میمونم، ولی دیگه همه چیز بین ما تموم شد، دیگه نمیتونم باهات بمونم، خداحافظ مرد رویاهای من″

وین آویزی که برایت براش خریده بود رو باز کرد و کف دست برایت قرارش داد. با چشمای گریون لبخند زد، اشکهاش مثل رود جاری بود. کیفش رو برداشت و نگاهش رو به برایت داد که به آویز نگاه می‌کنه ″دوستت دارم″ وین این رو زمزمه کرد و با لبخندِ خداحافظی از اونجا رفت.

برایت روی زمین افتاد و مثل ابر بهار شروع به گریه کرد. بخاطر این فقدان اشک ریخت. نه فقط مردش رو از دست داد، بلکه بچه‌ی متولد نشده‌ش رو هم از دست داد. این دیگه چه کار احمقانه‌ای بود؟ چه بلایی سر خودش آورد؟ احساس بدبختی داشت، احساس طرد شدگی، همون احساسی که بعد از ورودش به چین و قطع ارتباط با خانوادش داشت، همون حسی که میگه تو دور انداخته شدی و همه دارن نادیده‌ت میگیرن. اما میتونست قسم بخوره که حال الانش خیلی بدتر از اون موقع بود. دوتا از مهمترین آدمهای زندگیش همین الان ترکش کردن، هر دو همزمان رفتن، توی یک چشم بهم زدن هر دو نفر رو از دست داد.

My Sister's Husband Where stories live. Discover now