"چپتر چهل و ششم"

135 19 12
                                    


وین رفت ولی روحشم خبر نداشت که بچه‌هارو به دست چه عجوزه‌ی متقلبی سپرده. مردی که میتونست هرچیزی رو نابود کنه و هرکسی رو به قتل برسونه تا فقط مطمئن بشه به چیزی که میخواد میرسه و اهمیتی هم به دوتا بچه‌ی کوچیک نمیده. هروقت سونگیون به دنبال خواسته‌ش میرفت، تا وقتی بدستش نمی‌آورد آروم نمیگرفت. وین خیال کرد حالا که خانم شیائو رو مطلع کرده پس اون میاد و بچه‌ها رو میبره اما خانم شیائو سخت مشغول دل نگرانی برای پسرش بود و به این فکر میکرد که چقدر اشتباهات بزرگی مرتکب شده. بالاخره قبول کرده بود که همه چیز تقصیر خودش بوده، نه پسرش.

وین به سرعت رفت و خانم شیائو داشت فکر میکرد که چرا پسرش ازش خواسته که بچه‌ها رو از اون خونه ببره. اونجا اتفاقی افتاده که ازش خبر نداره؟ باید نسبت به چیزی محتاط باشه؟ دیگه هیچکس توی خونه باقی نمونده بود بجز دامادش وانگ ییبو و دوست خوبش سونگیون؛ که اون هم بنظر آزارش به مورچه نمیرسه چه برسه به اون دوتا بچه‌ی معصوم و بی‌گناه. هیچکس نمی‌تونست به بچه‌ی کوچیک آسیب برسونه.

این حس‌ها با سونگیونی که میشناخت و دیده بود همخونی نداشت. اصلا باهم‌ جور درنمی‌اومد. خانم شیائو متوجه شد سونگیون در حالی که لیلی رو‌ توی بغلش گرفته پایین میاد. جوری مراقبش بود که انگار بچه‌ی خودشه. نه.. سونگیونی که میدید نمی‌تونست به بچه‌ها آسیب برسونه. وین فقط داشت اغراق میکرد. پس با خیال راحت آهی کشید چون مطمئن بود بچه‌ها رو توی دست‌های امنی قرار داده و میتونه با خیال راحت بره و دنبال پسر عزیزش بگرده؛ پسری که تازه متوجه شده بود از جهات مختلف در حقش ظلم کرده.

و قسم میخورد حتی اگه شیائو جان بخواد برگرده اینجا، بهش این اجازه رو نمیداد و همراه خودش به خونه برمی‌گردوندش. خانم شیائو چیزهای زیادی رو باید اصلاح میکرد. علاوه بر اینها، خانواده‌ش چه ربطی به جدایی اون از دوست پسر رذلش داشتن؟

درسته! داماد احمقش خیلی جان رو اذیت کرد اما جان بخاطر بچه‌هاش باید می‌بخشید و می‌موند. از یک طرف، خودش بود که قبول نکرد همسر مطیع و حرف گوش کنی باشه.

از طرف دیگه، وانگ ییبو کارهای بد و غیر قابل توجیهی انجام داده بود و زن دلش میخواست به انواع و اقسام روش‌ها این مرد رو تنبیه کنه. اما الان نه؛ الان تمایلی به این کار نداشت.

واقعا چه فکری با خودش کرده بود؟ آدم با کسی که قسم خورده عاشقشه اینجوری رفتار میکنه؟ کاری که کرده‌ بود یک عمل شرم آور یا به عبارت دیگه، تجـ‌او.ز بود.

اگه خدایی نکرده پسرشو پیدا کرد و جان برگشت، قطعا باید با ییبو برخورد میکرد. تک تک کاراشو پُتک میکرد و میکوبید توی سرش تا بفهمه چقدر حرکت زشت و بی‌شرمانه‌ای انجام داده‌. حرکتی که علاوه بر زشت بودنش، احمقانه هم بود. با این حال پسرش هم کم بی‌تقصیر نبود. نمیخواست برای چیزی سرزنشش کنه ولی از بعضی جهات چاره‌ای نداشت. یعنی جان براش چاره‌ای نذاشته بود.

My Sister's Husband Where stories live. Discover now