"چپتر دوازدهم"

268 38 10
                                    

تو تموم عمرم اینقدر که الان احساس شکست و بدبختی دارم نداشتم ،از وقتی برادر زن داداشم پاشو تو این خونه گذاشته همه چیز عوض شده.
فکر می‌کردم ما وانگ‌ها همه چیو تحت کنترل داریم و کسی نمیتونه مانع ما از بدست اوردن چیزی بشه که میخوایم.
من همیشه محبوب بودم و همه میخواستن باهام دوست باشن، درست مثل برادر بزرگترم وانگ ییبو وقتی که تو مدرسه بود. منظورم اینه که ما به خوش تیپ و ثروتمند بودن معروفیم و هر دختر و پسری حاضره حتی پاهای مارو ببوسه تا فقط به لقب پارتنر وانگ ها برسه؛ اما، در مورد من، من اشتباه فکر میکردم و باختم.
من زندگی پرفکتی داشتم و تمام توجهی که می خواستم رو داشتم تا اینکه زن داداشم و برادرش از امریکا برگشتن. و حالا همه دورش رو میگیرن و میخوان باهاش باشن، چرا؟ ساده ست، چون اون یه هرزه لعنتیه.
یه عوضي که از زیبایی خودش برای به دست آوردن همه چیز استفاده می کنه. اوققق، الان اونو خوشگل صدا کردم؟ خب اون مال وقتی بود که با هم دوست بودیم، زمانی که تازه وارد بود، اون وقتا ما جدانشدنی بودیم، اره اونموقع زیبا بود؛ اما الان، بنظرم اون زشته، یک احمق لعنتیِ نفرت انگیز. یه عوضی که محبوبیت منو ازم گرفت، و تنها چیزی که می خواستم و آرزوش رو داشتم رو هم برای خودش کرد.

با این وجود، اون سال، پسر دیگه ایی هم به مدرسه ما اومد و قلبم رو تسخیر کرد.برای اولین بار تو زندگیم از اینکه یکی رو پیدا کرده بودم خوشحال بودم. اون پسر خیلی هات و قد بلند بود و پوزخند مردونه اش، هر وقتی که به هر دختر یا پسری چشمک میزد ، باعث میشد عاشقش شم و بخوام دنبالش برم. من می خواستم اون به من توجه کنه و حتی سعی کردم مدل مو و حتی طرز لباس پوشیدنم رو از خوش تیپ به اغواگرایانه تغییر بدم.

اما حدس بزنید چیشد؟! اون روز صبح شیائو جان من رو شکست داد، اون با مدل موی جدید و طرز لباس پوشیدن هرزه گونه ش برنده شد.
تا حدی پیش رفته بود که شلوارک و یقه اسکی تنگ و چسبی پوشیده بود؛ تا تنها چیزی رو که برام مونده بود رو هم ازم بدزده. اون روز تو راهرو در انتظار پسر جدید قایم شده بودم. تا اینکه اون با دوچرخه‌اش از راه رسید و شیائو جان با لباس اغواگرایانه اش یهو از ناکجااباد اومد و فرصت خودنمایی و توجهی که میخواستم به اون نشون بدم رو از من دزدید.

حتی دیگر نمی‌خواستم برم سمتش، لباس‌هامو پاره پوره کردم و برگشتم خونه تا بخاطر چیزی که از دست داده بودم گریه کنم. اون همه چیزمو دزدید، شهرت من، محبوبیت من و حالا هم تنها مردی که همیشه آرزوشو داشتم و می خواستم باهاش باشمو هم برد. و از اون روزی که مچ اونها رو در حال بوسیدن بی شرمانه تو مدرسه گرفتم، قسم خوردم که از هم جداشون بکنم. اون شیائو جان نباید به هر چیزی که می خواست برسه، اون مرد متعلق به منه و سوگند میخورم که با همه ی توانم هرکاری میتونم انجام بدم تا مردَم رو برگردونم.

ولی متاسفانه نتونستم جداشون کنم، همه فرصتام روزی که دیدم تو مخفی‌گاهشون دارن عشق بازی و به هم اعتراف میکنن نابود شد‌.

My Sister's Husband Where stories live. Discover now