"چپتر بیست و نهم"

133 25 7
                                    


وین با چشم‌های متورم شده به خونه برگشت و درست شبیه کسی شده بود که عزیزش رو از دست داده. مثل یک روح حرکت میکرد؛ قلبش پر از کینه و نفرت بود. به سمت اتاق جان رفت و با خشونت در رو باز کرد. لیلی خواب بود و با صدا از خواب پرید. بخاطر سروصدا و پیدا نکردن کسی که کنارش باشه، بلند بلند شروع به گریه کرد.

″اون هرزه کجا رفته که لیلی رو تنها گذاشته؟″ وین دندون قروچه‌ای کرد و بچه رو بغل کرد‌.

آیوان توی اتاقش منتظر جان بود. وقتی صدای باز شدن اتاق بغلیش رو شنید تکونی خورد و صدای گریه‌ی بچه بلند شد، به سرعت از اتاق بیرون رفت تا بغلش کنه. اما وقتی رسید، عموش رو دید که بچه‌ی گریون رو بغل کرده.

وین برگشت و به آیوان نگاه کرد ″آیوان، جان کجاست؟″ این رو پرسید و بهش اشاره کرد تا نزدیکتر بیاد.

″اون خیلی وقت نیست که رفته، گفت قبل از شب برمیگرده″ آیوان روی تخت نشست ″حتی کمکم نکرد تکلیف‌هامو بنویسم. گفت وقتی برگرده کمک ‌میکنه″ لب و لوچه‌شو آویزون کرد و تکالیفش رو به وین نشون داد.

خون توی رگهای وین به جوش اومد. البته بیشتر نگران این بود که جان «دوباره» رفته باشه پیش برایت. به نفعش بود که این کارو نکرده باشه اونم درست بعد از کاری که بخاطرش کرده بود. نمیتونست اجازه بده اونها برای مدت زیادی کنار هم باشن؛ باید یه کاری میکرد. توی همین فکرها بود و همزمان گوشیش رو درآورد و شماره‌ای رو گرفت.

بعد از اینکه فرد پشت خط جواب داد، شروع به صحبت کرد ″سلام مامان، باورت میشه جان دوتا بچه‌شو تو‌ خونه ول کرده و رفته پیش برایت؟ الان که داریم حرف میزنیم اون لاابالی ور دل برایته. لیلی داره گریه‌ میکنه و آیوان هم‌‌ گرسنه‌س.

آیوان از خودش دفاع کرد ″ولی عمو من گشنم نیست″

وین نگاهی بهش انداخت و فهموند که ساکت باشه و آیوان هم سکوت کرد. خانم شیائو پشت خط جیغ زد ″چه غلطی کرده؟؟!! اون پسر هنوز درسشو یاد نگرفته نه؟ پسره‌ی خیره‌سر واسه یه بارم شده نمیخواد مفید باشه! تو نگران نباش خودتم ترتیبشو میدم″ خانم شیائو اینها رو با عصبانیت گفت و گوشی رو قطع کرد.

همونطور که وین گوشی رو نگه داشته بود با پوزخند خبیثانه‌ای که روی لبهاش بود فکر کرد ″بذار ببینم تا کی میتونی از دیکش لذت ببری اونم وقتی که مادرت قراره جوری بزنتت که آروزی مرگ کنی. هرزه‌ی کثافت! اگه من برایت رو نداشته باشم پس توام هیچوقت نمیتونی داشته باشیش! من اینو بهت قول میدم شیائو جان!″

″عمو؟ توی تکالیفم کمکم میکنی؟ پاپا جان ممکنه دیر بیاد خونه″ صدای آیوان باعث شد وین از تفکرات بی‌رحمانه‌ش بیرون کشیده بشه.

″باشه. بیا بریم تو اتاق من تا اول به بچه غذا بدیم″ وین بچه و آیوان رو از اتاق جان بیرون برد.

My Sister's Husband Where stories live. Discover now