برایت
من سه سال پیش از تایلند برگشتم به محله مادریم. اون سالهایی که با پدرمادر مامانم زندگی میکردم واقعا اعصاب خوردی بود. و واقعا نمیخوام هرگز به اون زمانا برگردم. یه دختری باهام بود که عاشقم بود و مثل پروانه دورم میچرخید ولی من دوسش نداشتم و هیچ حسی بهش نداشتم. خب اونموقع فکر میکردم یه احساساتی بهش دارم. ولی خب درواقع داشتم ازش استفاده میکردم(م:بازم خوبه صادق) که ذائقه جنسیمو بسنجم و حدس بزنید چی! من اصلا از رابطمون هیچ لذتی نبردم و نمیدونم چرا. به جون خودم همه تلاشمو کردم، در واقع کل وجودم یه دختریو میخواست که دوسم داشته باشه و بهم محبت کنه، ولی نمیتونستم بهش چیزی که میخواد رو بدم.
برای همین تصمیم گرفتم بیشتر از این خودم و اونو گول نزنم. اصلا منصفانه نبود و از نظر سلامت و روان هم خوب نبود، بنابراین تموم کردیم و با تفاهم جدا شدیم. ولی خب حدس میزنید بخش دردناک ماجرا کجا بود؟ درسته پدربزرگ و مادربزرگم! اونا هی برای من با دخترای مختلف قرار مدار میذاشتن، که بنظرم خیلی حال بهم زن بود، اصلنم ربطی نداشت من چقد تلاش کنم یا اونا چقد خوشگل باشن، تهش نمیشد.
باید تمومش میکردم این شکنجه رو. مخصوصا اینکه بعضی از این دخترا خبرچین هم بودن و زیرآب منو پیش پدرو مادربزرگم میزدن. تصمیم گرفتم که برگردم به محله پدریم، و زندگیمو بکنم. شاید دختری که میخواستم تو تایلند نبود، نمیگم زشت بودن ولی من جذبشون نمیشدم. ولی من تصمیم گرفتم شانس عشق و عاشقیمو اینجا تو چین هم امتحان کنم ولی هیچی فرق نکرد! بعدش ازخودم پرسیدم چرا هیچ دختری با فانتزیای سکسی من جور در نمیاد؟ درست همون موقع ها بود که شبا میرفتم کلاب، بعد با پسرای مختلف می خوابیدم، اونجا بود که فهمیدم من جذب پسرا میشم و بالاخره موقع سکس منم لذت میبرم و یه حس کوفتی پیدا میکنم. عجیبه اره؟ منم از خودم میپرسیدم.
شایدم اصلا عجیب نیست، خب من از پسرا خوشم میاد. از اونجایی که سطحم تو شیمی تو ۲۰۰ مونده بود، دوباره تصمیم گرفتم درسمو ادامه بدم. و دقیقا زمانی که میگفتم مدرسه چه جای خسته کننده ایه بخاطر تجربه ای که توی تایلند داشتم، یه پسر خیلی جالب رو دیدم که لبخند زیباش قلب سردمو ذوب کرد و باعث شد عاشقش بشم. خب نه دقیقا. چون مطمئن نبودم که این عشقه یا هوس. به هرحال من رفتم سمتش و بهش شماره دادم و خب حدس بزنید چی؟(م:خیلی علاقه داره به چالش بکشتمون:/) ردم کرد بعدم کونشو کرد بهم و رفت. حدس زدم که احتمالا از اوناس که طاقچه بالا میذارن و سخت اعتماد میکنن.
منم که عاشق این بازی! خب منم هیچوقت عقب نکشیدم. من از اونام که هرچیزی رو که میخوام باید به دستش بیارم و به دستش هم میارم! اون واقعا زیبا و تحریک کننده بود و احساساتمو قلقلک میداد. خال زیر لبش هروقت که میخندید وپوزخندای اغواگرانش دیوونم میکرد. باعث میشد بدون اینکه لمسش کنم کام شم. اون دقیقا هرچیزی که یه مرد میخواست رو داشت. واقعا تصمیم داشتم اون خال و لبای صورتی آبدارش رو بچشم چون واقعا اعتیاداور بودن. هرکاری کردم که اونو مال خودم کنم و بالاخره تونستم و اون تو دام جذابیت هام افتاد.
تو همون بار اولمون، باید بهش نشون میدادم که چند مرده حلاجم. تو هر سه دور کاری کردم که اسممو فریاد بزنه. کاری کردم نتونه راه بره و اسم هیچ مرد دیگه ای رو به زبون نیاره. میخواستم همیشه فقط بمن فکر کنه و برای من اشتیاق و ذوق داشته باشه، چون واقعا خوشمزه بود! اون درواقع هیولای درون منو بیدار کرده بود، طبیعت سلطه گرانه درونم که باعث میشد حرص اینو داشته باشم که تا وقتی غرایزمو ارضا میکنه نگهش دارم. اون همیشه خیلی باهام خوب بود و هروقت که میخواستمش بهم نه نمیگفت. اون همیشه و هروقت که میخواستمش در دسترس و سروقت بود.
سوراخش همیشه تنگ بود هرچقد که میگاییدمش یا هرچقد که بهش سخت میگرفتم اما بازم تنگ بود. و راستشو بخواید چیزی که بیشتر از همه دربارش دوست داشتم همین بود، اون عاشق سکس خشن بود و خب منم توش معرکه بودم. بنظرم ما برای هم ساخته شده بودیم. مهم نبود که هیچ دختری توجهمو جلب نمیکرد، چون یه چیز بزرگتر منتظر من بود، این جا تو سرزمین پدریم، شیائوجان!
حالا این وسط یه یاروی دیگه م بود که برادر شوهر خواهر جانه. اون خیلی پرخاشگر و وحشی، متکبر و به طرز فاکی ای یه حرومزاده کیوته. بعضی وقتا با خودم میگم کاش هردوتاشونو برا خودم داشتم.(م:رو دل نکنی:/) ولی خب اون یارو به جان حمله کرده و ازش متنفره، که نمیدونم چرا اصلا. ولی یه چیزو مطمئنم، اونم اینکه اون متنفره که منو با جان کنار هم ببینه، که برام مهم نیس. ناح! مهمه، من واقعا میخوام بدونم چرا اون یهویی انقد از جان متنفر شده!
اولین باری که اومدم تو این دانشگاه، اونا واقعا دو تا رفیق جدا نشدنی بودن. همیشه باهم دیده میشدن و خلاصه تو حلق هم بودن، ولی یهو نمیدونم چی شد که از هم متنفر شدن. من برنامه داشتم که مخ جفتشونو با هم بزنم که هردوشونو تو تختم داشته باشم.(م:دگرسخنی ندارم:/) ولی این یارو خیلی پرو بود. همش میرفت رو مخم، حتی قبل اینکه خواهر جان، یعنی زن داداش این یارو بمیره. کلا متنفر بود که منو با جان ببینه. و بدتر اینکه جانو مقصر مرگ خواهرش میدونست. واقعا بدجور دلم میخواست ازش بپرسم چرا انقد از جان متنفره. نکنه حسودی میکرد که من جانو ازش دزدیدم؟ ولی خب قیافه ش به تاپا هم نمیخورد که بخواد با جان باشه.
شاید اصن زمانش رسیده بود که بمیره. همون قدر که تقصیر من بود تقصیر وانگ ییبو هم بود. خب واقعا کی زن باردارشو تو خونه ول میکنه بدون هیچ خدمتکار یا پرستاری؟ اون باید بخاطر مرگ زنش جوابگو باشه. برگردیم به وین، واقعا متنفرم از این که هی میچسبه به منو جان و رو مخمون میره. نمیدونم چرا هروقت که بمن نزدیک میشه قلبم نرم میشه حتی با اینکه تهش به یه چشم غره ساده ختم بشه. ولی هروقت که من میگیرمش که مثل سگ بزنمش یه چیزی تو چشماش هست. همون چیز باعث میشه که وسط راه متوقف بشم و قلبم نرم شه و ولش کنم. اون چیز چیه؟ هی از خودم اینو می پرسیدم.(م:بازم خوبه اینبار از ما نپرسیدی) هرچند من همیشه به تخمم میگرفتم. نمیخواستم زیاد بهش فکر کنم، چون فکر میکردم من عاشق جانم نه هیچ کس دیگه.
اون هر چیزی که میخواستمو داشت، صداقت و یک رنگیش نسبت به من و جوری که بهم اهمیت میداد و هرگز حتی یه روزم نشده بود که جلوی خواسته ها و نیازامو بگیره و نذاره جوری که میخوام داشته باشمش. اون روز من تو دانشگاه منتظرش بودم که بیاد چون شب قبلش به من قول داده بود ولی نیمده بود، حدس میزنم کار مامانش بوده، عجوزه پیر! درسته درک میکنم اون تازه خواهرشو از دست داده، واسه همین غذایی که براش اماده کرده بودمو تو یه ظرف ریختم و گذاشتم تو فریزر. اره من تنها زندگی میکردم و کاملا خودمم و خودم! اصلا خوشم نمیاد خونوادم منو بفرستن سر قرارای از پیش تعیین شده و اینا واسه همین راهمو جدا کردم.
واسه همین روز بعدش توی دانشگاه وقتی دیدمش که داره میاد، هردومون دوییدیم سمت همدیگه و به محض اینکه به هم رسیدیم شروع کردیم به بوسیدن هم. دلم براش تنگ شده بود، حتی با اینکه همش چند ساعت بود ندیده بودمش. ولی بعد دقت کردم که خیلی استرس داره. و اونجا بود که شک کردم یه چیزی شده.وبوسه رو شکستم و با شک پرسیدم:
"عزیزم چی شده؟ هنوز داری خودتو به خاطر مرگ خواهرت سرزنش میکنی؟ یا چیزی هست که بهم نمیگی؟"
قیافش یه جوری بود که انگار داره یه چیزو قایم میکنه ازم و من میخواستم بدونم چیه! این اون جان وحشی و بد اخلاقی نبود که میشناختم! ولی اون روشو کرد اونور، سرشو تکون داد به نشونه اینکه چیزی نشده که در واقع دروغ محض بود.
"هیچی نیست عزیزم. فقط دلم برات تنگ شده بود. فقط منو ببر خونت توروخدا. میخوام تا قبل اینکه اتفاقی بیفته پیش تو باشم."
اینو که گفت بیشتر مشکوک شدم بهش، این اصلا شبیه پسر شاد من نبود. واقعا یه اتفاقی افتاده بود. دوباره ازش پرسیدم ولی این بار با ترس. چون حس میکردم دارم عشقمو از دست میدادم:
"خب هانی قراره چی بشه؟ چیو داری بهم نمیگی؟ ببین تو میتونی همه چیو بهم بگی میدونی اینو دیگه؟"
خوب میدونستم کِی باید بهش توجه کنم. درست همون موقع یه صدایی از پشت سرمون باعث شد از جا بپریم:
"خب، چیزی که داره ازت مخفی میکنه اینه که داره با داداش من ازدواج میکنه."
و خب حدس بزنید صدای کی بود؟ درسته وین! و دقیقا منظور کوفتیش از اینکه "قراره با داداش من ازدواج کنه" چی بود؟ چه خبر بود اینجا؟ حس ادمای گم شده رو داشتم. و دقت کردم که مرد من چقد ترسیده و وحشت زده س. وین داشت برای خودش کلی حرف میزد ولی من نمی شنیدم چون منتظر بودم که جان حرفاشو رد کنه، ولی اون ساکت وایساده بود و داشت با انگشتاش بازی میکرد. جان با اوقات تلخی گفت:
واقعا داشتم مغزمو از دست میدادم. اون همه چیزی بود که داشتم و وین هم که دست نیافتنی بود. واقعا مشخص بود ازم متنفره و درست هم میگفتم. دوست پسرم دویید سمتم و دستمو گرفت:
"عزیزم باور کن هیچی نیست. لطفا منو از اینجا ببر. هرچی که این میگه رو باور نکن. من همسر شوهر خواهرم نمیشم، نه الان نه هیچوقت دیگه. من فقط و فقط تورو دوست دارم."
صداش ترسیده بود. چشماش پر از وحشت و اشک بود. این نمیتونست درست باشه؟ من داشتم دیوونه میشدم. از کجا یه نفر مثل جان پیدا کنم؟ من واقعا از اینکه اینهمه دوستش داشتم کلافه بودم. البته نمیتونستم بگم عاشقشم چون اصن به عشق باور نداشتم. وین از روی مسخره و لذت خندید:
"می بینم که هنوز خبرا رو بهت نداده!"
و من منتظر بهش چشم دوختم:
"خب خودم بهت میگم. اون قراره بشه همسر جدید آقای وانگ، یعنی داداش من. و فقط اینم نیست. اون دیشب پیش داداش من خوابید. درسته آقای وانگ؟"( اینجا فامیلی ییبو رو برای جان گفت تا ثابت کنه اون همسر ییبوعه)
اون چیکار کرده؟ با کی خوابیده؟ حالا مرد من داشت یه طرف دیگه رو نگاه میکرد، و به جای حرف زدن سرشو خم کرده بود. قلبم داشت تیکه تیکه میشد. بدن اون مال من بود و نمیتونستم این خبر رو هضم کنم. خب پس واسه همین بود که اون طبق قرارمون نیمد خونمون. رفته بود سراغ شوهرخواهرش و با اون داشت حال میکرد. من فکر میکردم اون عاشق منه، نه یعنی منو میخواد. فکر میکردم تنها کسیم که راضیش میکنم. واقعا اون لحظه حالم خراب بود. مرد من بالاخره تصمیم گرفت دهنشو باز کنه و از خودش دفاع کنه:
من خیلی اعصابم خراب بود و گیج شده بودم. بجای اینکه برم بزنم تو گوشش، به وین حمله کردم و همه خشمی که به برادرش داشتمو سر اون خالی کردم. یقشو گرفتم و چسبوندمش سینه دیوار. میخواستم یه مشت محکم بزنم بهش ولی نمیتونستم. اصن دلشو نداشتم صورت خوشگلشو خراب کنم. به جاش تو چشاش خیره شدم و محو چهره فریبنده ش شدم. یه چیزی درونم این پسرو میخواست. و اون چیز درونم فقط با نگاه کردن به پوزخند از خودراضیش، منقبض میشد و پیچ میخورد. لباش بشدت بوسیدنی بود، طوری که میخواستم گازشون بگیرم، لیسشون بزنم و مزه مزه شون کنم. هیچوقت انقد از نزدیک بهش نگاه نکرده بودم. لعنت! انگار همین لحظه دنیا هم وایساده بود و حرکت نمیکرد. این پسر با این نگاه مغرورش واقعا جذاب و نفس گیره. انقد تو زیبایی وحشیش غرق شده بودم که اصن نمی فهمیدم جان داره بهم چی میگه. به من چسبید و گفت بس کنم، ولی من انقد جذب صورت خوشگل این حرومزاده شده بودم که نمی شنیدم اون چی میگه. جان ازم خواهش کرد:
واقعا نمیتونستم اجازه بدم اون شوهر خواهر کوفتیش چیزی که مال منه رو ازم بگیره. همونطور که قبلا گفتم، هرچی که مال منه، فقط مال من میمونه. من با هیچ کس دیگه ای شریکش نمیشم. نمیذارم هیچ کس باهاش ازدواج کنه. برای همین تصمیم گرفتم یه حرکت بزنم و به پدر مادرش نیتمو بگم. و حدس بزن چی شد؟ آقای شیائو یکی خوابوند تو گوشم که چرا اصن نیتمو گفتم و بدتر از اون شوهرخواهرش هم خرمو گرفت و پرتم کرد اونور. واقعا فکر کردن کین؟ میرم جفتشونو خفه میکنم. (م: حاجی هیچ غلطی هم تهش نمیکنی بجز زر زدن) چطور جرات میکرد؟ و تازه بدتر از همه دست دوست پسر منو گرفت و بردش، منم که دلم نمیخواست این دوتا باهم تنها باشن، برای همین سعی کردم دنبالشون برم ولی همون موقع وین دستمو گرفت و منو کشوند بیرون.
این چه وضعیت گوهی بود؟ از کی تا حالا من انقد ضعیف و بیچاره شده بودم؟ واقعا این دوتا داداشو با دستای خودم خفه میکردم یه روز. وقتی اومدیم بیرون باهم یه بحث خیلی بدی داشتیم و من تهدیدش کردم که به داداشش بگه که عقب بکشه، خب اونم منو با همین تهدید کرد و گفت عقب بکشم. ولی خبر نداشت من هرگز چنین کاری نمیکنم! بعدم میخواستم ولش کنم برم که یهو سکندری خوردم و محکم خوردم به وین. بعدم دیدم که جفتمون رو هم پخش زمین شدیم، من روش بودم و لبامون محکم به هم مهر شده بود.(م:کیدراما شد چرا) باورم نمیشد که داشتم لباشو میچشیدم، انقد شیرین بود که نمیتونستم عقب بکشم.
میخواستم این لحظه رو ثبت کنم، لباش اونقد شیرین بود که نفهمیدم کی دوست پسرم اومد و ما رو اونجوری دید. لعنتی! خودمو بخاطرش کلی فوش دادم، و بخاطر اون بوسه، بهم گفت که از خونه ش برم و بعد دیدم اون مردو بغل کرده. سعی کردم برم سمتشون ولی اون از دستم فرار کرد. نمیدونستم که الان باید چه احساسی داشته باشم. من و شیائو جان راه زیادی رو با هم اومده بودیم و نمیذاشتم این خطای سهوی باعث بشه رابطمون خراب شه!
بعد از اینکه بهشون هشدار دادم که از ما دوتا فاصله بگیرن و برای آقای وانگ روشن کردم که نمیذارم مرد منو داشته باشه از اونجا رفتم. هیچوقت قرار نبود کم بیارم. حالا میخواد خون و خونریزی بشه یا کسی بمیره! هرگز! هر حسی هم که به وین داشتم میتونستم بذارمش برای بعد. ولی جان برای من خیلی معنی داشت. رفتم سمت موتورم و سوارش شدم. نمیدونستم چرا ولی حالا از اون یارو وین متنفر بودم. ببین با من چیکار کرده بود و حتی منو متهم کرده بود که از قصد بوسیدمش!
مثلا میخواد از همچین دروغ مسخره ای چی گیرش بیاد؟ بخاطر دروغا و دری وریاش دوست پسرم که هیچوقت نشده بود ازم عصبانی بشه بهم گفت از خونه ش برم. منم نمیتونستم باور کنم که چقد خرم؟! اونا هم بهاشو میدن. اون دوتا برادر شیطانی هردوتاشون با خون و عرقشون بهای اینکارو پرداخت میکردن! رفتم و یه باکاردی قوی خوردم (یه نوع مشروب) برای اینکه اینطوری دردا و درموندگیامو هم همراه باهاش قورت بدم. نمیتونستم جانو از دست بدم. خیلی بهش عادت کرده بودم و نمیتونستم بدون اون زندگی کنم برای همین باید هرکاری میشد میکردم که با قدرتم جلوی اون ازدواجو بگیرم. ولی قبلش باید دوست پسرمو برمیگردوندم و براش جبران میکردم. چه عاشقش بودم چه نه باید برش میگردوندم. تو همون وضعیت مستیم سوار موتورم شدم، و رفتم سمت عمارت شیائو. باید کاری میکردم منو باور کنه. من عاشقش بودم و نمیخواستم از دستش بدم. با این فکر به روندن ادامه دادم و برام مهم نبود اگه کسیو زیر بگیرم یا خودم تصادف کنم. به هیچ قیمتی عقب نمیکشیدم! هرگز!
دراتاق به ناگاه باز شد و قلب شیائو جان تا دم سکته رفت، انتظار نداشت کسی به اتاقش بیاد. اون فقط می خواست بخوابه واین دردی که ناشی از فریب خوردن بود رو فراموش کنه. اون شاهد این بود که مردش برادر شوهر خواهرش رو بوسیده ، کسی که از اون متنفر بود. این خود به خود اتفاق افتاده؟! همانطور که مردش گفته؟ اون میخواست که مردش رو باور کنه، چون میدونس برایت هرگز فریبش نمیده و به همین دلیل، اون رو باور داره ولی اونقدر احساس بدی داره که نمیتونه بهش گوش بده. جان خسته بود و احساس خواب الودگی میکرد. و فقط می خواست بخوابه. شاید تمام اتفاقاتی که افتاد فقط یه رویا بود. ممکنه وقتی بیدار شه بفهمه هیچ کدوم از اون اتفاقات رخ نداده، اما بچه بهش اجازه نمیداد بخوابه . بچه برای آغوش مادرش گریه و زاری میکرد. جان برای دلجویی از کودک بی گناه چیکار باید میکرد؟ وقتی شیائوجان اونو بغل کرد و سعی کرد خیلی اروم تو بغلش تکونش بده بچه شدیدتر به گریه افتاد و اصرار داشت که سینه مادرش رو بمکه. شیائوجان متوجه شد که بچه حتی شیر خشکی که مادرش بهش داده بود رو هم رد می کرد و فقط به گریه کردن ادامه میداد. شیائو جان به خواب نیاز داشت واین بچه باید میذاشت یکم آرامش داشته باشه. فقط یکم آرامش...
جان تمام تلاشش رو کرد که بچه گریه نکنه چون نمیخواست از اتاق بیرون بره و بره طبقه پایین، جایی که برادر شوهر خواهرش بود. اون از برادر شوهر خواهرش بخاطر بوسیدن دوست پسرش متنفر بود. فعلا نمیخواست صورتش رو ببینه. نه! اون فعلا باید ذهنش رو اروم نگه میداشت تا بعدا فکر کنه که چیکار باید انجام بده. بعد فکری در ذهنش جرقه زد، که باعث شد بلند شه، پیرهنشو بالا بزنه و صورت بچه رو به سینهاش نزدیک بکنه و بذاره که بچه نوک سینه هاشو بمکه.
قلقلکش میومد، بچه رو از سینه اش جدا کرد و بررسی کرد که چیزی ازش بیرون می یاد یا نه؟! و چیزی پیدا نکرد. با خودش فکر کرد، که واقعا به خواب نیاز داشت؛ برای همین به بچه اجازه داد تا وقتی به خواب میره، به بدن و نوک سینه اش بچسبه. موضوع مهمی نبود درسته؟(م:اصلا و ابدا) این فقط بچه رو آروم می کرد. وقتی بالاخره چشاش گرم شد، در اتاق باز شد وانگ ییبو وارد شد و دید که نوزادش نوک سینهی مرد رو میمکه. نمیتونست جلوی خیره شدن به اون نوک سینهها، اون نوکهای صورتی که بدنش در انتظار اونها میلرزید رو بگیرد و بدن برهنه جانو نگاه نکنه.
جان غافلگیر شده بود. انتظار چنین چیزی رو نداشت، نمیدونست داره چیکار میکنه، اما اونم مشغول بوسیدن ییبو شد. بوسه ملو و شیرین شروع شد. این همون چیزی بود که هر دو میخواستنش، چشیدن مزه همدیگه. بزاق دهناشون باهم مخلوط شده بود و نفسای همدیگه نفس میکشیدن و مست همدیگه شده بودن.
اما همه لحظه ها موندگار نیست. تقریبا داشتن اون بوسه وحشیانه رو عمیق تر می کردن، که قبل از اینکه بتونن بیشتر پیش برن، شنیدن که یک نفر از پنجره پایین پرید و اون لحظه پرشور رو قطع کرد، هر دوشون هیچوقت مثل اونموقع از اینکه کسی مانع کارشون بشه متنفر نبودن. برایت روی وانگ ییبو پرید و به خاطر بوسیدن مردش به او مشت میزد و ییبو که دیگه نمیتونست تحمل کنه وایساد و مشتش رو به اون برگرد./*خب خب هلو یوروبون✋
آزادم مترجم جدید این فیک .
نصف این پارت ترجمش با من بود و نصفش هم با مترجم قبلی .
با ری اکشنا اوکی اید؟!
یادتون نره به این پارت ریکشن نشون بدید ♡*/
YOU ARE READING
My Sister's Husband
Romanceژان و برایت با هم رابطه دارن. و خواهر ژان زن ییبوئه. ولی موقع بدنیا اوردن بچه دومش میمیره وبعد ژان باید طبق سنت و رسم خونوادشون و برخلاف میلش با ییبو ازدواج کنه! ꩜Writer: pricelessjew22 ꩜𝗧𝗿𝗮𝗻𝘀𝗹𝗮𝘁𝗼𝗿 : Mornick,Narges ꩜𝗚𝗲𝗻𝗿𝗲 :Romance,Ang...