"چپتر سی و یکم"

129 27 13
                                    


بعد از تماس از سمت وین، به نظر میرسید که خانم شیائو دیوونه شده باشه. قدم میزد و به این فکر میکرد که چطور از شر برایت توی زندگی پسرش خلاص بشه.

اون احمق رو دستگیر کرده بود... خانوادش رو مجبور کردن بود که پسرشون رو از جان دور نگه دارن.. حتی کار به دادگاه کشیده بود..

خانم شیائو برای بهم زدن رابطه‌ی اون دوتا باید چیکار میکرد که نکرده بود؟ برای جدا کردنشون چه کاری باید انجام میداد؟ اگه این وضع ادامه پیدا میکرد یا باید برایت رو میکشت یا پسر خودش رو.

بهترین رو برای جان میخواست و نمیتونست یک گوشه بشینه و ببینه زندگیش رو با اون پسره‌ی بی همه چیز حروم میکنه. جان چی توی اون پسر دیده بود؟ پسری که بهش الکل میده و مستش میکنه، پی ولگردی میبرش، بهش مواد مخدر میده و فقط باهاش سکس میکنه. چی اون حقه‌باز رو این‌قدر خاص میکرد؟ حتی برایت بخاطر سرکش بودنش توسط خانوادش طرد شد. بخاطر لایف‌ استایلش باهاش مونده؟ یا بخاطر خلافکار بودنش؟ فقط کاش میفهمید اون چی داشت که ییبو نداشت.

ییبو جذاب و مستقل بود. وقتی کمپانی پدرش دستش بود رشد و‌ موفقیت چشمگیری داشت. وقتی از دنیا رفتن، کمپانی رو‌ به دوتا برادر سپردن.

قبلا وقتی فهمید ییبو عاشق جان شده ناراحت شده بود. فکر میکرد ییبو بخاطر جان به دخترش خیانت میکنه؛ اما ییبو هرگز خیانت نکرد. وقتی دخترش از دنیا رفت خوشحال شد که شیائو جان جایگزین خواهرش شد. البته برای مرگ دخترش خوشحال نشد؛ بلکه خیالش راحت شد جان با یک‌ مرد اخلاق مدار ازدواج میکنه. این باعث میشد دوست پسر حرومزاده‌ش رو ترک کنه و مسئولیت پذیری رو یاد بگیره.

زهی خیال باطل! شیائو جان به هیچ صراطی مستقیم نبود. با سیریشیِ تمام دنبال همون پسری میرفت که مادرش برای خلاص شدن از شر اون هر کاری کرده تا جان پیش ییبو بمونه. حالا که فکر میکرد بالاخره موفق شده، جان دوباره دنبال اون پسر رفته بود. برای متوقف کردنش دیگه باید چیکار میکرد؟ باید دست به چه کاری میزد که اونها رو از هم‌ جدا کنه؟

خانم شیائو قسم خورده بود که اونها رو از هم جدا میکنه و امیدوار بود که جان نیت خیرش رو درک کنه. قسم خورده بود تا وقتی اونهارو جدا نکنه نمیمیره... (مترجم: عجوزه‌ی جاویدان) حتی حاضر بود پیش یک جادوگر بره تا معجون عشق برای جان بخره و اونو عاشق ییبو کنه.

با چهارتا مرد سوار ماشین شد و به این فکر کرد که با این دو نفر چیکار کنه.

وقتی به اونجا رسید، ماشین جان رو دید که بیرون آپارتمان پارک شده بود. نمیدونست گریه کنه یا دستور بده بسوزوننش؛ یا بدتر... دستور بده کل ساختمان رو به آتیش بکشن. شاید جسد مُرده‌ی جان بیشتر به دردش بخوره. بچه نداشتن خیلی بهتر از داشتن یک ولگرد لاابالی بود. بدون بچه خیالش هم راحت تره.

My Sister's Husband Where stories live. Discover now