به محض اینکه پاش رو از اتاق بیرون گذاشت، سونگیون پوزخند تاریکی زد و زیرلب زمزمه کرد ″بدستت آوردم! دیگه نمیتونی از دستم فرار کنی! از حالا تحت کنترل منی″یهو چهرهش تغییر کرد ولی به یاد آورد شب قبل چه اتفاقاتی افتاد و چقدر همه چیز داشت باب میلش پیش میرفت ″اون احمق عوضی چطوری تونست بیاد داخل؟ حرومزادهی کوچولو، آیوان، اون مانعی سر راه منه. لعنتی! باید هرچه سریعتر از شرش خلاص بشم″ بهش فحش داد و دندونهاش رو از عصبانیت روی هم کشید
~ ~ ~ ~ ~ ~
شب گذشته، ییبو روی سونگیون شیرجه زد و با خشونت تمام شروع به بوسیدنش کرد. حتی لباسش رو از تنش درآورد تا ببلعدش اما از بخت بدش انگار ییبو یک لحظه به خودش اومد و دست از هرکاری که میکرد کشید ″تو که جان نیستی! من جانجان خودمو میخوام! جانمو میخوام! یکی کمکم کنه برش گردونم!″ ییبو درست مثل یه بچه شروع به گریه کرد و خودشو روی زمین انداخت. بلند بلند گریه کرد.
وقتی ییبو ازش فاصله گرفت، سونگیون حسابی عصبانی شد. پایین رفت و روی ییبو خیمه زد. با زمزمه بهش گفت ″عزیزم این منم! من جانجانتم، زود باش، میخوام داشته باشمت″ روی رونهای ییبو نشست و دیکش رو بهش مالید. تلاش کرد مرد مست رو اغوا کنه.
″نه! تو جان نیستی. همسر خوشگل خودمو میخوام. همسر قشنگمو بهم بدین، مگه خواستهی زیادیه؟″ وانگ ییبو این رو گفت و سونگیون رو کنار زد و بلند شد. روحی که گوشهی اتاق درحال نظاره کردنشون بود، بلند بلند خندید.
″خوردی؟ حالا هستهشو تف کن هرزه! هرگز نمیتونی ییبو رو بدست بیاری! هرگز نمیتونی جای برادر منو براش پر کنی! ییبو نیازی به سوراخ نجس تو نداره، دست از سرش بردار، بازندهی احمق!″ با تمسخر به سونگیون خندید.
سونگیون بخاطر اینکه توسط ییبوی مست پس زده شده بود، با حرص به زمین مشت زد. ولی حاضر نشد به همین سادگی ازش بگذره. بلافاصله پاشد و به ییبو حمله کرد. به زور بوسیدش و مجددا ییبو عقب هلش داد. وقتی زن دید که ممکنه سونگیون یه هدفش برسه، با یک حرکت ناپدید و توی اتاق آیوان ظاهر شد. آیوانی که هنوز بیدار بود و داشت برای جان گریه میکرد.
زن، پسر کوچولوش رو تسخیر کرد.
آیوان بدو بدو و باعجله به طبقهی پایین رفت ″داری با بابام چیکار میکنی؟ ازش دور شو! اون تورو نمیخواد!″ آیوان به سرعت دوید و سونگیون رو عقب هل داد.
سونگیون حسابی متعجب شد؛ چطور جسم کوچولوی آیوان با چنین قدرت زیادی تونست هلش بده.
″تو کوچولوی عوضی! میکشمت و میفرستمت همونجایی که مادر جـ.ندهتو فرستادم. پدرت مال منه! مال من، فهمیدی! هیچکس جز من نباید اونو داشته باشه! حتی توئه ریزه میزه هم نمیتونی جلومو بگیری. کوچولوی نفرت انگیز!″ سونگیون اینو با فریاد گفت و سمت آیوان رفت و آیوان سریع به سمت خروجی فرار کرد و وارد محوطه شد. اونجا بود که برایتِ مست رو دید که پشت دروازهی عمارت ایستاده و فریاد میکشه. جان و وین رو صدا میکرد.
YOU ARE READING
My Sister's Husband
Romanceژان و برایت با هم رابطه دارن. و خواهر ژان زن ییبوئه. ولی موقع بدنیا اوردن بچه دومش میمیره وبعد ژان باید طبق سنت و رسم خونوادشون و برخلاف میلش با ییبو ازدواج کنه! ꩜Writer: pricelessjew22 ꩜𝗧𝗿𝗮𝗻𝘀𝗹𝗮𝘁𝗼𝗿 : Mornick,Narges ꩜𝗚𝗲𝗻𝗿𝗲 :Romance,Ang...