"چپتر سی و ششم"

105 26 15
                                    

توی اون دو ماه که شیائو جان از برایت دوری میکرد، برایت داشت زجر میکشید. دلش برای جان تنگ شده بود. درسته که الان وین رو داشت، کسی که همیشه کنارش بود، اما نمیتونست مردی که هنوز باهاش بهم‌ نزده بود رو فراموش کنه. خیلی تلاش کرد تا درباره‌ی رابطه‌ی جدیدش‌ با جان صحبت کنه اما نتونست. براش سخت بود کاری که مرتکب شده رو به گوش جان برسونه. جان هرگز بهش اهانتی نکرد و تا الان هم کاری نکرده بود که قطع رابطه‌شون رو تضمین کنه.

برایت به کسی ظلم کرد و به کسی خیانت کرد که چیزی جز عشق، اهمیت و محبت بهش نشون نداده بود. کسی که هر موقع تنها بود بهش پناه میبرد. کسی که قبول کرده بود براش برده و اسباب بازی جـنسی بشه تا خودشو باهاش ارضا کنه. ولی حالا چی؟ داشت بهش خیانت میکرد. اونم نه با هر کسی، بلکه با وین. شیائو جان بیشتر از هر کسی توی دنیا از وین متنفر بود. وین هم متقابل از جان بدش می‌اومد‌. برایت واقعا باید از خودش خجالت میکشید.

از تمام آدمهای دنیا، چرا وین؟ با این وجود که کاملا آگاه بود که جان و وین چقدر از همدیگه متنفرن و هر لحظه ممکنه همدیگه رو سلاخی کنن، چون جفتشون برایت رو دوست دارن.

مدتی بود که با مردش مثل یه بیگانه رفتار میکرد. شیائو جانی که میشناخت الان حکم یک‌ غریبه رو داشت.

آخرین بار که با جان دعوا کرد، جوری بحث بالا گرفت که باعث شد همون روز از همدیگه جدا بشن گویا که سالهاست باهم مشکل دارن. انگار نه انگار که عاشق و معشوقن، بلکه دشمن همدیگه‌ان. جان طوری رفتار میکرد که انگار برایت صرفا یک مشکل بزرگ توی زندگیشه.





حالا که جان قرار بود مستقل بشه، درحال برگشتن از کلاس بود. تمام کاری‌ که روزهای اخیر انجام میداد اینها بود: صبح زود پاشدن، رسیدگی به بچه‌ها، ترک کردن خونه با آیوان و رسوندنش به مدرسه و بعد میرفت دنبالش تا باهم به خونه برگردن. همونطور که ازش انتظار میرفت تبدیل به یک همسر و پدر عالی شده بود. اگرچه معشوقه‌ی ییبو همش توی خونه پرسه میزد و طوری رفتار میکرد که انگار همسر ییبوئه. از هیچ فرصتی برای رژه رفتن روی مخ جان و خرد کردن اعصابش دریغ نمیکرد. اما بخاطر بچه‌های خواهرش همه چیز رو تحمل میکرد. حداقل اینجوری مهربونی های خواهر مرحومش رو جبران میکرد. اینکه بمونه و برای آسایش بچه‌ها بجنگه. در کنارش امیدوار بود که ییبو خوبی‌ها و کارهایی که براشون‌ انجام میده رو ببینه و جناب معشوقه رو بفرسته پی کارش، اما زهی خیال باطل.

پس تصمیم‌ گرفت که تنها بمونه. هرجور که میتونه از همسرش مراقبت کنه و همه جوره حواسش به بچه‌ها باشه؛ گور بابای خوشحالی خودش و کسی که دوستش داشت. مهم این بود که الان نقش یک همسر خوب رو بازی کنه و خداروشکر که کارش رو درست انجام میداد چون دیگه مادرش توی زندگیش دخالت نمیکرد. فقط گهگاهی بهش سر میزد تا مطمئن بشه جان سراغ دوست پسر حرومزادش نمیره.

My Sister's Husband Where stories live. Discover now