"چپتر سی و چهارم"

107 21 15
                                    


جان توی حال آشفته‌ای رها شد. عقل و احساسش باهم درگیر شده‌ بودن. نمیدونست باید چیکار کنه یا اینکه از راهکار هایی که مادرش بهش داده بود چطور استفاده کنه. مادرش موفق شده بود اونو شستشوی مغزی بده و الان توی دریایی از افکار درحال غرق شدن بود. الان باید با استفاده از فرصتی که در اختیار داشت میرفت تا با برایت باشه؟ یا باید میموند و برای جایگاهش میجنگید؟ اصلا چرا باید دودل میشد؟ مگه همیشه همینو نمیخواست؟ اینکه با خیال راحت پیش برایت باشه؟

باهم سیگار بکشن، مشروب بخورن، تا دیروقت توی خیابونا پرسه بزنن، باهم سکس کنن. الان نباید میرفت تا از دوست پسرش که مادرش کتکش‌‌ زده بود مراقبت کنه؟ اصلا چرا داشت این کارو میکرد؟ جان از خودش سوال پرسید.

توی اتاقش رژه میرفت و گهگاهی پشت در اتاقش فالگوش می‌ایستاد تا اگه یک وقت سونگیون به اتاق ییبو رفت متوجهش بشه.

نمیتونست بفهمه چرا این معشوقه‌ی جدید اینقدر روی مخش رفته؟ چرا وجودش توی این خونه براش غیر قابل تحمل بود؟ چرا احساس میکرد وجودش مثل یک تهدیده؟ برای چی وقتی اون رو کنار همسرش میدید احساس خطر میکرد؟ درستش این بود که از وجود سونگیون متشکر باشه چون از شر این ازدواج اجباری خلاصش میکرد. بجای اینکه با سونگیون سر همسرش رقابت کنه -همسری که مدام تلاش میکرد از دستش فرار کنه- باید ازش تشکر میکرد. اصلا حق اینو داشت که ییبو رو همسر خودش بدونه؟ تا جایی یادش می‌اومد همیشه دست رد به سینه‌ی ییبو میزد، مدام با دوست پسرش بهش خیانت میکرد، حالا داشت برای همین مرد خودش رو به آب و آتیش میزد تا مجددا بتونه فرصت بودن باهاش رو داشته باشه. اگه جان میگفن تحت تاثیر ظاهر جدید ییبو قرار گرفته، دروغ نگفته بود. و وقتی به این حقیقت فکر میکرد یه مرد دیگه اومده اینجا تا باهاش زندگی جدید بسازه از حسادت آتیش میگرفت.

جان بخاطر وضعیتی که توش قرار گرفته بود داشت دیوونه میشد ″باید چه غلطی کنم؟ برای داشتنش بجنگم؟ مگه اون شوهر من نیست؟ اصلا وقتی برایت رو دارم چرا باید برای اون بجنگم؟ ولی خب.. نمیتونم اجازه بدم پسره‌ی نکبت اونا رو ازم بگیره! اون شوهر خواهرمه که الان شوهر منه. باهاش ازدواج کردم پس خود به خود باعث میشه اون مال من باشه. و بچه‌هاش.. اونا مال منن. فکر کنم باید حرفای مامان رو مو به مو اجرا کنم. آره! همین کارو میکنم. یه راهی پیدا میکنم که اون خروس رنگی رو با اردنگی از این خونه بندازم بیرون″

بعد از تصمیم گیری، به انعکاس خودش داخل آینه نگاه کرد. درحالی که به خودش نگاه میکرد پوزخندی زد ″اون یارو فکر کرده خیلی خوشگله؟ خب قطعا به پای خوشگلی من نمیرسه. من هر چیزی که برای بدست آوردن ییبو لازم باشه رو دارم. تنها چیزی که نیازه یه کوچولو لمس و تماسه؛ دیگه بعدش همه چی عالی پیش میره. فکر کرده میتونه مثل من تحریک کننده باشه؟ عمرا اگه بتونه! با همین چیزی که هستم میتونم همسرم رو مال خودم بکنم!″

My Sister's Husband Where stories live. Discover now