جان و ژوچنگ چاقوی آشپزخونه رو تو لباسهاشون مخفی کردن و با بقچه پارچه ای که کوله بارشون بود با کمترین صدا به سمت فنس های پشتی قرار گاه رفتن
ژوچنگ مشغول ور رفتن با فنس ها شد و جان نگهبانی می داد،بعد از کمی ور رفتن تونست راه باریکی به اندازه خودش و جان باز کنه اما از اونجا که فنس ها به راحتی شکسته نمی شدن سر و صدایی ایجاد شد که توجه نگهبانی که اون اطراف گشت میزد رو جلب کرد
و صدای آخری که نشون از پایان کار بود باعث شد نگهبان چاق دیگه که کمی اونطرف تر بود شاخکش تیز بشه و به اون سمت بیادژوچنگ با نگهبانی که بهشون نزدیک شده بود درگیر شد و سعی کرد از پشت اونرو بگیره و با دست جلوی دهنشو گرفته بود تا صدایی نده اما قدرت نگهبان بیشتر بود ژوچنگ گفت جان بزنش زودباش
و جان که ترسیده بود به یاد چاقوی آشپزخونه افتاد و اون رو با نهایت توان وارد بدن مرد کرد
البته که نمی خواست به اون مرد آسیب جدی بزنه اما به خاطر تقلای مرد چاقو به سینه نگهبان فرو رفت و روی زمین افتاد،
جان با دیدن این صحنه خشکش زد،تا به حال ازارش به یه مورچه هم نرسیده بود و حالا یکی رو کشته بود با صداو دستهایی که می لرزید از ژوچنگ پرسید کشتمش؟؟؟دو نگهبان با شنیدن صدای درگیری به سمتشون اومدن ژو چنگ اسلحه نگهبان رو برداشت و نبضشو گرفت و به جان گفت:مرده جان،نبضش نمی زنه.عجله کن اگر الان نریم ما هم می میریم بجنب جان
جان خشکش زده بود اون یکی رو کشته بود؟!
ژوچنگ دست جان رو کشید و جان با بغض و وحشت از لای فنس ها بیرون رفت و زیر لب گفت:متاسفم،نمی خواستم اینجوری بشه واقعا نمی خواستم
جان جلوتر و ژوچنگ کمی عقب تر از جان با تمام توان دویدند، شاید یک سوم مسیر رو رفته بودن و درست در لحظه ای که فکر می کردند از این کابوس خلاص شدند صدای چند شلیک و ناله ای باعث شد جان از حرکت بایسته
،به پشت سرش که نگاه کرد دید ژوچنگ روی زمین افتاده به سمت ژوچنگ رفت و روی زمین نشستژوچنگ تیر خورده بود یکی تو پهلوش یکی نزدیک به قلبش،
جان سر برادرش رو روی پاش گذاشت و با چشمایی اشک آلود به اون التماس می کرد که بلند بشهژوچنگ بریده بریده گفت:از اینجا.... برو ج...ان
جان:بدون تو نمیرم
ژوچنگ:برو جان ...الان... میرسن
جان:ما بهم قول دادیم بدون تو نمی رم
ژوچنگ:اگه نری ....می کشنت ....یا ....تحویل ....جانی هوانگ می...دنت...برو ..من ...نمی....آخ ...تونم،...زنده...بمونم...برو..
برادرجان:دیگه هیچی مهم نیست نجاتت می دم
ژوچنگ:نمی تونی ...خودتم ...می دونی
YOU ARE READING
Necklaces
Fanfictionداستان یک آشنایی، آشنایی که با یک تصادف شروع شد و کم کم قلب و سرنوشت دو پسر رو بهم پیوند زد ،آشنایی که باعث تغییر زندگی هر دو نفر شد. امیدوارم که این فیک رو دوست داشته باشید و با نظرات و لایکاتون حمایتش کنید *هپی اند* *ییبو تاپ* ژانر:* عاشقانه - درا...