×:ییبو کجایی؟
خونه ای؟ییبو: نه با شوکای اومدم بیمارستان...
×: وایسا...پس اینی که از خونت اومد بیرون کیه؟
ییبو: از خونه من؟!
تو الان کجایی؟×: نزدیک خونت یه چند قدم با خونت فاصله دارم
زنگ بزنم پلیس؟با بیقراری پرسیدم:یه پسر با یه پای گچ گرفته ازش اومد بیرون؟
×: اره میشناسیش؟
قلبم یه لحظه ایستاد
بی قراریم بیشتر شد و دلشورم شدیدتر:
برو دنبالش نزار بره خواهش می کنم×:میشناسیش؟
ییبو:سوال نکن فقط نزار بره تا بیام
×:باشه...نه...نرو...وایسا...وایسا
ییبو:چی شد؟الو ...یوبین حرف بزن
<هیچ کس فکر نمی کرد تماس از جانب یوبین باشه
...بله پشمهای ریخته رو خریداریم>با نفس نفس گفت:ییبو ...سوار تاکسی شد ....و رفت نتونستم جلوشو بگیرم...اما ... اما پلاکشو حفظ کردم
با التماس گفت:برو دنبالش...پیداش کن
×:الان یه تاکسی گرفتم خیلی دور نشده پیداش می کنم نگران نباش
ییبو تماس رو قطع کرد و با عجله از بیمارستان بیرون زد
شوکای که شاهد بی قراری ییبو بعد از اون تماس بود
به دنبالش راه افتاد-:ییبو...ییبو با توام ...وایسا ببینم
بلاخره به ییبو رسید
ییبو: سوئیچ ماشینتو بده
شوکای که گیج شده بود پرسید:
سوئیچ برای چی؟کی بود؟چی شده؟ییبو داد زد:گفتم سوییچ
وقتی دید شوکای تعلل می کنه به سمت خیابون رفت تا تاکسی بگیره
شوکای با دیدن حال ییبو بیخیال سوالاش شد و به دنبالش رفت-:بیا خودم می برمت...د بیا دیگه
ییبو به دنبال شوکای رفت اما سوئیچ رو ازش گرفت و خودش پشت فرمون نشست و با بیشترین سرعت به سمت خونه روند
در راه با یوبین تماس گرفت تا ببینه کجا باید بره اما متاسفانه یوبین تاکسی جان رو گم کرده بود******
جان که از خونه بیرون اومده بود کمی منتظر ماند و سوار تاکسی شد
راننده:شبتون بخیر،کجا ببرمتون؟
جان:دریا نزدیکه؟
ر:میشه گفت نزدیکه اما بازم خیلی بادریا فاصله داره،اما رودخونه نزدیکه
سرشو به پنجره تکیه داد و اروم گفت:
میشه منو ببرین اونجا؟
YOU ARE READING
Necklaces
Fanfictionداستان یک آشنایی، آشنایی که با یک تصادف شروع شد و کم کم قلب و سرنوشت دو پسر رو بهم پیوند زد ،آشنایی که باعث تغییر زندگی هر دو نفر شد. امیدوارم که این فیک رو دوست داشته باشید و با نظرات و لایکاتون حمایتش کنید *هپی اند* *ییبو تاپ* ژانر:* عاشقانه - درا...