PART 12

168 55 15
                                    

-:نمی خوای بگی چه خبره؟

ییبو:وقت نیست شوکای،بعدا برات همه
چی رو می گم
ازت می خوام هرچه سریعتر جان رو ببری خونم

-:جان کیه؟

ییبو با دست به جانی که سرش پایین بود و درحال اشک ریختن بود اشاره کرد

شوکای با تعجب پرسید:
این دختره؟
این دیگه کیه؟
اسمش چرا جانه؟

ییبو:سوال نپرس فقط برو دنبالمونن

اما شوکای که تو ذهنش سوالای مختلفی می چرخید
دوباره پرسید:
کی دنبالته ؟؟؟؟

ییبو که اضطراب امونشو بریده بود
عصبانی شد و صداشو بلند کرد:
ول کن نیستی نه؟
اونایی که این بلا سر ما ۳تا اوردن
اونایی که باعث شدن لیسا به این حال بیوفته
اونایی که دنبال جانن تا بکشنش
حالا هم ساکت شو و کاری که ازت خواستم بکن

-:پس تو چی؟

ییبو درمانده نالید:
نمی تونم لیسارو همینجوری ول کنم نیاز به دکتر داره حالش خوب نیست

جان رو صدا زد اما جان واکنشی نداد
برای همین بلند شد و جلوی پاش زانو زد
دست هاش رو قاب صورتش کرد و سرشو بالا اورد
تا نگاهشون بهم گره بخوره

از اینکه جان رو در اون حال می دید قلبش فشرده شد
با صدای ارومی جان رو صدا زد و با انگشت شصتش
سعی در پاک کردن اشکهای روی گونش داشت

ییبو:
جان!؟
جان باید از اینجا بری
برو خونه من منتظر بمون
من اینجا پیش لیسا می مونم باشه؟؟

جان با صدای لررزان گفت:
من جایی نمی رم
....دیگه...کسی رو...پشت خودم...رها نمی کنم

ییبو نمی دونست منظور جان چیه اما باز هم بهش اصرار کرد تا از اونجا بره اما گوش جان بدهکار نبود

جان نگاهشو به لیسا دوخت و به لباسش چنگ زد
کی می دونست جان چه حالی داره و چی بهش گذشته
کی می دونست که اگر لیسا بمیره جان به فروپاشی میرسه
جان دیگه طاقت از دست دادن نداشت
دیگه طاقت نداشت کسی به خاطرش بمیره

اگه نمی رفت به دست ادمهای جانی هوانگ میوفتاد
خب بیوفته مگه بدنش،جونش،روانش چقدر ارزش داشت
به اندازه از دست دادن جون چند نفر؟!
اینها افکاری بودند که جان رو به سمت تسلیم شدن سوق می دادن

اما در فکر ییبو چیز دیگری در جریان بود
برای اولین بار زندگی و نجات یکنفر مهمتر از نجات و زندگی خودش شده بود

برایش مرگ و زندگی واژه نامفهومی شده بود
وقتی زندگی جان در خطر بود

چرا و چگونه اش رو نمی دانست
تنها چیزی که در اون لحظه مهم بود نجات جان بود
(وای قلبم 🥺😍)

NecklacesWhere stories live. Discover now