PART 16

156 59 17
                                    

×:به من نگاه کن

با دستش سر ییبو رو بالا گرفت و متوجه چشمهایی که اماده باریدن بودن شد
ییبو روشو از یوبین به سمت دیگه ای برگردوند

یوبین تا به حال ییبو رو تو این حال ندیده بود
بدون هیچ حرف اضافه ای ییبو رو بغل کرد و سعی کرد آرومش کنه


ییبو سعی داشت جلوی گریه هاش رو بگیره
غرورش اجازه نمی داد که جلوی یوبین گریه کنه
اما نمی تونست جلوی باریدن چشمهاشو بگیره
و شونه هاش شروع به لرزیدن و صدای گریش که سعی می کرد خفش کنه تو فضا پخش شد

یوبین پشت ییبو رو نوازش کرد و بهش اجازه داد تا خودشو خالی کنه

ییبو با هق هق گفت:
چرا...چرا می خواد...خودشو...بکشه


با ملایمت جوابشو داد:شاید دلیلی برای زنده بودن نداره


ییبو:مگه..میشه


در حالیکه سرشو نوازش می کرد گفت:
میشه ییبو وقتی دلیلی برای زنده بودن نداشته باشی زندگیت پوچ میشه
ما نمی دونیم چی به اون پسر گذشته
حتما انقدر براش سخت بوده که به این راه حل رسیده



ییبو:اما اون که از من خواست نجاتش بدم تو بیمارستان خودش گفت

×:بهم بگو ییبو چی بهتون گذشته باهام حرف بزن


ییبو خودشو از بغل یوبین بیرون کشید
و اشکاشو با دست پاک کرد

کمی که اروم شد با یوبین گوشه ای نشستن و همه چیز رو برای اون تعریف کرد
هرچی لازم بود
(جز ماجرای بوسه اشون)

حتی از احساساتی که برای اولین بار تجربه می کرد
اولش تردید داشت تا اینارو به یوبین بگه
اما نیاز داشت با یکی حرف بزنه و کی بهتر از یوبین
سنگ صبورش
(اینجا یوبین فهمید که اسمش جانه)


یوبین در سکوت به حرفهای دوستش گوش داد

و در اخر وقتی ییبو ساکت شد به حرف در اومد:

می دونی ییبو وقتی دیدم جان داره جلوی چشمهام
می پره ترسیدم
یه لحظه پاهام سست شد
اما بلاخره تونستم به ترسم غلبه کنم و برم جلو
می دونی چرا؟

چون ترس مردن یه ادم جلوی چشمهام در حالیکه من هیچ کاری نکردم بیشتر بود

تو چطور؟
وقتی جان رو دیدی که داره می پره از چی بیشتر ترسیدی؟


ییبو کمی فکر کرد و تنها به یک جواب رسید
از اینکه جان رو از دست بده اما چرا؟


یوبین که سکوت طولانی ییبو رو دید گفت:
چرا وقتی فهمیدی جان داره از خونت میره
انقدر نگران و اشفته شدی؟
در صورتی که می دونستی قرار نیست بمونه؟



NecklacesWhere stories live. Discover now