PART 23

114 51 13
                                    

یهو از خواب پریدم
اون کابوس لعنتی تموم شده بود

وقتی یوبین دستمو گرفت به یکباره تمام اون کابوس وحشتناک یادم اومد مخصوصا حرفای جانی هوانگ
وقتی دوباره یوبین رو نگاه کردم
تبدیل شده بود به همون ادمهای تو مواد مذاب

فریاد می زدم و با دست پسشون می زدم
که بدنم کشیده شد تو بغل یکی

ییبو بود
اروم در گوشم زمزمه کرد
آروم باش...من اینجام

احساس کردم جانی هوانگ پشت ییبو و دوباره می خواد خفش کنه

به ییبو التماس کردم ولم کنه و ازم دور بشه
اما ییبو محکم تر بغلم می کرد

بغلش ارومم می کرد
و احساس می کردم کنارش جام امنه
دوباره بیهوش شدم و رفتم تو عالم بی خبری

با صدای نجوای چند نفر
از خواب بلند شدم

ییبو و شوکای و یوبین بودند
ییبو که دید چشمهام بازه جلو اومد و رو تخت نشست

خواستم از جام بلند شم اما
به یکباره هرچی خوردمو بالا اوردم

ییبو به پشتم می زد
شوکای بهم دستمال داد
و یوبین برام اب اورد

چطور می تونن انقدر مهربون باشن؟
یاد کابوسم افتادم
چطور می تونستم همچین بلایی رو سرشون بیارم
و باعث مرگشون بشم

دوباره اشکام سرازیر شد و کشیده شدم تو آغوش گرم
و مردونه ییبو

صدای نجوای ارومش که غم داشت تو گوشم می پیچید
ازم می خواست حرف بزنم
می خواست هرچی که تو دلم بگم
اما برای من این سخت ترین کار بود

صدای قلبشو میشنیدم که محکم تر می زد
به صدای قلبش صدای خودشم اضافه شد
و تو گوشم پیچید

"پس بزار من برات بگم
از احساسم
نیاز دارم با یکی حرف بزنم که درکم کنه
راستش
می ترسم جان...
می ترسم لیسا دیگه نتونه سر پا بشه
می ترسم ایندشو تباه کرده باشم"

گریش گرفته بود وصداش می لرزید

"وقتی شنیدم چی به سرش اومده دنیا
برام تیره و تار شد دیگه هیچی نمی شنیدم
تو اون چند دقیقه ای که صداها برام نامفهوم بود
به لیسا فکر می کردم

نشنیدن ترسناک بود...من فقط چند دقیقه نشنیدم اما اون ...
من چیکار کردم باهاش....اون فقط یه بچست...."

پا به پاش گریه کردم
درست مثل وقتی که از اون کابوس لعنتی بیدار شدم و
ییبو پا به پام گریه می کرد

سرمو از تو بغلشو بیرون کشیدم
و به چشمای خیس و قرمزش نگاه کردم
نمی تونستم چشماشو خیس ببینم
ییبو برام یه شخص قوی و محکم بود
نمی تونستم با این حال ببینمش
رد اشکاشو با دستم از گونش پاک کردم

NecklacesWhere stories live. Discover now