یوبین رو به جان گفت:راست می گه حالا که تو اینجایی خیالمون از بابت ییبو راحت شد
چون خودش که اشپزی بلد نیست
هر جاییم غذا نمی خوره
واسه همین معمولا به معده بیچارش انقدر گرسنگی
میده که صداش در میادجان خوشحال بود حالا که ییبو دست پختشو دوست داشت راهی برای جبران کردن پیدا کرده بود
با لبخندی شیرین گفت:
حالا که دست پختمو دوست داری پس تا
وقتی اینجام آشپزی با منییبو یه لحظه دست از غذا خوردن کشید تا بفهمه درست شنیده یا نه؟
به سمت جان نگاه می کردیوبین در جواب جان پاسخ داد:
اما تو با این پا سختته نباید خیلی سر پا وایسیییبو که انگار دوباره متوجه پاش شد
به پای جان نگاه کرد و گفت:
راست می گه تا وقتی پات تو گچه یه فکر دیگه می کنیم...
هی شوکای اون مال من بود...بده من تخم مرغمو-:تو ماله جان رو بخور ...خیلی خوشمزس این....هوم... چی توش زدی مگه....خیلی...خوبه
ییبو با لپا و لبای اویزون به بشقابش نگاه می کرد
انقدر مظلومانه که مثل پسر بچه ای که خوراکیشو گرفتن شده بود و دل هرکسی رو به رحم می اوردییبو غر زد:
مرتیکه سو استفاده گر تا رومو کردم اونور
تخم مرغمو دزدیدجان که از قیافه کیوت ییبو خندش گرفته بود
بدون هیچ حرفی
تخم مرغ خودشو تو کاسه ییبو گذاشت
و با اینکارش برق خوشحالی تو چشمای ییبو برگشت
سریع تخم مرغ خودشو خورد تا دست شوکای بهش نرسهشوکای که حسودیش گل کرده بود با ناله ای ساختگیی نالید:
هی کاشکی منم یکی رو داشتم برام غذاهای خوشمزه
درست کنه و بهم از غذاش بده
و با چشمانی پاپی طور به یوبین نگاه کردیوبین ظرف غذاشو تو بغلش قایم کرد:
بیخود دلتو صابون نزن من اون شخص نیستم
غذامم ماله خودمههمه خندیدن
سوکای بیخیال نشد و اینبار رو به جان کرد:
جان جان من که عاشقتم بازم برام غذا درست می کنی ببین بشقابم تموم شد😢 باشه عشقم
اصلا بیا زنم شو قول می دم قدرتو بدونم هر چی بخوای برات بخرم؟ییبو با شنیدن این حرفا از زبون شوکای غذا تو گلوش گیر کرد و به سرفه افتاد
دومین نشونه ظاهر شد و جرقه بعدی در ذهن ییبو زده شد
ییبو وقتی شنید که شوکای جان رو جان جان صدا می کنه و بهش می گه عاشقتم
غیرتی شده بود و به این فکر می کرد
هیچ کس حق نداشت جان رو اینجوری خطاب کنه حتی به شوخی اما شوکای پاشو فراتر گذاشته بود
چی ؟زنم شو؟....بعد از اینکه به کمک یوبین حالش بهتر شد محکم زد پشت شوکای و گفت:
دفعه اخرت باشه جان رو اینجوری صدا می کنی و زود صمیمی میشیا اینقدرم چرت و پرت نگو
(دلم واسه شوکای سوخت خیلی محکم زد انصافا)
YOU ARE READING
Necklaces
Fanfictionداستان یک آشنایی، آشنایی که با یک تصادف شروع شد و کم کم قلب و سرنوشت دو پسر رو بهم پیوند زد ،آشنایی که باعث تغییر زندگی هر دو نفر شد. امیدوارم که این فیک رو دوست داشته باشید و با نظرات و لایکاتون حمایتش کنید *هپی اند* *ییبو تاپ* ژانر:* عاشقانه - درا...