حال و حوصله مسخره بازی های شوکای رو نداشتم اما چاره ای نبود و برای مطلع شدن از حال لیسا باید تو خونه راهش می دادم
بعد قطع تلفن نگاهی به ساعت کردم
وقت نهار بود
بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم تا چیزی درست کنمبدنم با هر تکون درد می کرد
آشپزیمم خوب نبود
پس نتیجه این شد که آنلاین سفارش دادمکمی روی کاناپه دراز کشیدم
تا وقتی زنگ در خونه اومد و بلند شدم
غذا رو آورده بودنرفتم تو اتاق تا جان رو صدا کنم اما همچنان خواب بود
می دونستم با اومدن شوکای دیگه نمی تونه بخوابه
برای همین صداش نکردمساعتی گذشت و شوکای اومد
شوکای:
وای پسر چه بلایی سر خودت اوردی صورتت کبود شده که!لبتم پاره شده
نگاش کن
خوب یه کیسه یخی چیزی میزاشتی روش
ببینم زخم لبت اون موقع هم بود یا تازس؟نکنه... کلک چون لبتو گاز گرفت زدیش؟...
ییبو:نمی خوای دهنتو ببندی؟
می خوای یه بادمجونم زیر چشم تو بکارم شبیه شیم؟-:قوربونت میل ندارم،
حالا دختره کجاست؟ییبو:کدوم دختر؟واسه خودت شر و ور میبافی؟
-:دختر نیست پس چیه؟
راستی چرا هی صداش می زدی جان؟
اصلا از کجا پیداش کردی؟ییبو:شوکای اروم بگیر الان بیدارش می کنی
-:خوابیده؟کجا؟رو تختت؟!
وای.... ییبو جدی جدی؟!
انقدر جدیه؟ییبو:چی جدیه؟چی می گی تو؟
-:دلم می خواد زودتر ببینمش
کسی که پا به تخت ییبو گذاشته دیدنم دارهکوسن روی مبل رو پرت کردم تو صورتش
ییبو:خفه میشی یا نه؟چرت و پرت نباف انقدر
به جای این مزخرفا بگو حال لیسا چطوره
اگرم نمی خوای حرف بزنی گمشو برو بیرون-:اصلا رفتارت درست نیس ییبو من ناجی توام...
دوباره رفتم سمتش و با مشت و لگد ازش پذیرایی کردم
-:آی ییبو...ناقص کردی...حیف من که اینقدر کمکت کردم
ییبو:وظیفت بود،
یادت رفته چه جوری جونم و گذاشتم کف دستم تا پولو ببری؟
جنابعالیم قرار بود به جاش هر کاری خواستم بکنی-:خوب بابا...یادم نبود
حالا اینا چیه رو میز؟
هنوز غذا نخوردی؟ییبو:نه..خواب بود
-:چه جنتلمن شدی؟
از این کارا نمی کردی تو
منتظر کسی نمی موندیییبو:خسته بودم ولو شدم برای همین نخوردم
اونم خواب بود
YOU ARE READING
Necklaces
Fanfictionداستان یک آشنایی، آشنایی که با یک تصادف شروع شد و کم کم قلب و سرنوشت دو پسر رو بهم پیوند زد ،آشنایی که باعث تغییر زندگی هر دو نفر شد. امیدوارم که این فیک رو دوست داشته باشید و با نظرات و لایکاتون حمایتش کنید *هپی اند* *ییبو تاپ* ژانر:* عاشقانه - درا...