PART 28

92 41 4
                                    

یکی دوباریم شوکای اومد کره

واسه همین خاطره زیادی برای تعریف کردن
از من نداره
ما بیشتر تلفنی با هم در ارتباطیم
شوکای از دوستا و اتفاقات روزمرش می گه
و من گوش می کنم

اینجوری شد که با تو و یوبین آشنا شدم
بعد از اتفاقی که برای لیسا افتاد بهم زنگ زد و
همه چیز رو گفت و ازم کمک خواست
می دونست تو خودتو مقصر می دونی
می خواست بهت کمک کنه اما نمی تونست از پدرش کمک بگیره

برای همین به من زنگ زد و ازم خواست
مواظب لیسا باشم و بهش کمک کنم
منم با اولین پرواز خودمو رسوندم

پدرم یه تاجره سرشناسه و من به واسطه اون ارتباطات زیادی دارم

با چند تا متخصص راجع به شرایط لیسا صحبت کردم
تا اینکه فهمیدم تو امریکا امیدی براش هست

این شد که منم شدم اوپای لیسا
البته مادرش نمی دونه من یا شوکای
تو و جان رو میشناسیم
وگرنه قاطی می کنه

به بیرون نگاه کرد خورشید داشت غروب می کرد
و منظره زیبایی رو به تصویر کشیده بود
با ناراحتی و با صدای ارومی گفت:

حق داره،
لیسا به حد کافی داره به خاطر بیماریش عذاب
می کشه اما با کاری که من ‌کردم

وضعش بدترم شد


دستشو رو شونه ییبو گذاشت و
سعی داشت دلداریش بده:

تقصیر تو نیست
شاید اگه منم جای تو بودم همون کار رو می کردم
تو هم نمی دونستی چه اتفاقی قراره بیوفته


با ناراحتی و صدای گرفته لب زد:
این چیزی رو عوض نمی کنه


برای چند دقیقه سکوت تو ماشین حاکم شد
اما با صدای زنگ گوشی سونگجو
این سکوت شکسته شد

سونگجو گوشیشو جواب داد
اما پاسخاش انقدر مبهم بود که نمی شد چیزی ازش فهمید


بعد از قطع تلفن رو به ییبو کرد و گفت:
دانیل  دوستم و مادر لیسا تو راهن
یکم دیگه می رسن



ییبو فکری به سرش زد:
من یه جایی این اطراف مخفی میشم
وقتی مادر لیسا اومد
جوری برخورد کن که انگار نمیشناسیم

نمی خوام اعتمادش به تو رم از دست بده
اینجوری می تونی کنار لیسا بمونی
و کمکش کنی
درمورد اون ادما هم بگو تقصیر من بود که
پاشون به اونجا باز شده


سری تکون دادو ییبو که خیالش راحت شده بود
برای اخرین بار نگاهی به لیسا کرد
و زمزمه کرد:
مراقبش باش


و از ماشین پیاده شد و پشت درخت بزرگ و قطوری
که تو پارک بود پنهان شد

کمتر از یه ربع گذشت که پسر و مادر لیسا
به اونجا اومدند اما خبری از موتور ییبو نبود


NecklacesWhere stories live. Discover now