مابقی جملشو به زبون نیورد اما درون ذهنش نجوا شد
تولدت مبارک.....عشق منشوکای از بالای نردبان شروع به خوندن اهنگ تولد مبارک کرد و دست می زد
یوبین هم از همون لحظه اول با گوشیش در حال فیلمبرداری بود و از تمام لحظات فیلم می گرفت
جان هنوز شگفت زده بود
که ییبو بهش گفت:
نمی خوای بزاری اول بیام تو؟در حالیکه خیره به ییبو و کیک تو دستش بود
و چشماش برق می زد
کمی عقب عقب رفتبا وارد شدن ییبو مرد دیگه ای که بادکنکها
رو به دست داشت پشت سرش وارد شدبا کنار رفتن بادکنک ها و دیده شدن صورتش
شوکای با تعجب گفت هیونگو همون موقع تعادلشو از دست داد و
از بالای نردبون به زمین افتاد
و فریاد زد اخچند لحظه همه مبهوت به شوکای پهن شده روی زمین نگاه می کردن
تا اینکه شوکای بلند شد و گفت:
خوبم نگران نباشیدبا شنیدن این حرف زدن زیر خنده و به شوکایی که
دستش به باسنش بود نگاه می کردندسونگجو خودشو معرفی کرد و به جان تبریک گفت
ییبو که با عشق به جان خیره شده بود پرسید:
نمی خوای شمعاتو فوت کنی؟آب شدنخواست شمع هارو فوت کنه که ییبو کیک رو کنار کشید و گفت:
اول آرزو کنو دوباره کیک رو جلوش گرفت
همه منتظر بودن تا جان شمع هاشو فوت کنه
تا براش تولد مبارک بخوننجان چشم هاشو بست و ارزو کرد
و شمع هاشو فوت کردهمه دست زدند و براش آهنگ تولد مبارک خوندن
و بهش تبریک گفتنییبو کیک رو روی میز گذاشت
و به سمت جان اومد و دستشو گرفت و نشوندش
روی کاناپه خودش هم کنارش نشستشوکای هم به بهانه درد پشتش خودشو کنار جان
جا کرد و نشست
یوبین گوشیشو کنار گذاشت و
از آشپزخانه صندلی های پلاستیکی
که شوکای به تازگی گرفته بود اوردو در دو طرف کاناپه گذاشت تا سونگجو هم بتونه بشینه
ییبو با تعجب پرسید:
اینا کجا بود؟
من از اینا نداشتمشوکای با لودگی گفت:
مشقاتو خوب نوشتی
بابا شوکای بهت عیدی داددوباره صدای خندشون بلند شد
وقتی سرشو برگردوند دید جان با لبخندی زیبا و دندون نمایی که روی لبش جا خوش کرده بهش خیره شده
با همون لبخند بهش خیره شد و تو دلش گفت:
اینجوری بهم نخند
طاقت ندارم
می پرم روت ماچت می کنما
YOU ARE READING
Necklaces
Fanfictionداستان یک آشنایی، آشنایی که با یک تصادف شروع شد و کم کم قلب و سرنوشت دو پسر رو بهم پیوند زد ،آشنایی که باعث تغییر زندگی هر دو نفر شد. امیدوارم که این فیک رو دوست داشته باشید و با نظرات و لایکاتون حمایتش کنید *هپی اند* *ییبو تاپ* ژانر:* عاشقانه - درا...