با اعلام موافقت ییبو حالا هر دو کنار هم
در خیابون سوت و کوری قدم می زدنسونگجو این سکوت رو شکست:
ییبو...
می تونم بپرسم نقشت چیه؟
هم من هم خودت بهتر از بقیه می دونیم
قضیه صاحبخونه و رفتن به شهرتون واقعیت نداره
اینکه حقیقت رو نگفتی برام مهم نیست
فقط می خوام نقشتو بدونم
امیدوارم بهم اجازه بدی که تو این مسیر کنارت باشم و بهت کمک کنم....
....راستش وقتی امروز بهم زنگ زدی و گفتی
به کمکم احتیاج داری کمی شوکه شدم
انتظار نداشتم بهم اعتماد کنی
اما کردی و این برام خیلی ارزش داشتوقتی ازم خواستی یه خط به نام خودم بگیرم برات
یکم جا خوردم
هر چی فکر کردم دلیلشو نفهمیدم
راستش یکم نگرانم
بهم بگو نقشت چیه ییبو خواهش می کنم
بازم بهم اعتماد کن
میشه؟ییبو که تمام مدت در حالیکه دستاش تو جیبش بود
و نگاهش رو به زمین دوخته بود فقط گوش می کرد
مکثی کرد و لب باز کرد:صادقانه بگم
تو موقعیتی نیستیم که به هر کسی بتونیم اعتماد کنیم
اما بهت اعتماد کردم چون به شوکای اعتماد دارم
وقتی مورد اعتماد اونی خیالم راحتههنوز کمی بهت شک داشتم اما قبل از اعلام تصمیمم
شوکای شکمو بر طرف کردسرشو بالا گرفت و به مسیر پیش روش چشم دوخت
و ادامه داد:
خودتم می دونی دلیل اینکه چیزی به بچه ها نمی گم
دلیلش بی اعتمادیم نیست
فقط به خاطر خودشونه
امنیت تک تکشون برام مهمه
و نمی خوام تصمیمی بگیرم که تو خطر بندازمشوندر تایید حرف ییبو گفت:
می دونم
گرچه اینم می دونم اگه خودشون پی به موضوع ببرن از دستت ناراحت میشنبا پاش به تکه سنگی که جلوی پاش بود ضربه ای زد و اونو
به چند متر اونطرف تر پرتاب کرد:
ترجیح می دم از دستم ناراحت بشن تا اینکه
درگیر بشن
خودمم نمی دونم چی در انتظارمه
فقط می دونم بهتره تا وقتی به کمکشون نیاز
پیدا نکردم ازشون دور بمونمسونگجو که نگرانیش با این حرف ییبو بیشتر شده بود ایستاد و با گرفتن بازوی ییبو جلوی حرکتش رو گرفت
با نگرانی که از چهره و صداش به خوبی مشخص بود
پرسید:
چیکار می خوای بکنی ییبو؟!
داری نگرانم می کنیییبو با خودش فکر کرد بهتره حداقل یک نفر
از نقشش با خبر بشه
و از اونجا که سونگجو قابل اعتماد بود
چه اشکالی داره اگه اون شخص سونگجو باشهبه اطرافش نگاه کرد با دیدن پارکی کوچکی
که کمی جلوتر قرار داشت
به سونگجو اشاره کرد تا روی یکی از نیمکت ها بشینن
از صبح مجبور بود کارهای زیادی رو بکنه
برای همین شدیدا خسته بود
و بدنش درد می کردبا نشستن روی نیمکت کمی اروم گرفت
بعد از مکثی نسبتا طولانی شروع به صحبت کرد:پرسیدی نقشم چیه؟
YOU ARE READING
Necklaces
Fanfictionداستان یک آشنایی، آشنایی که با یک تصادف شروع شد و کم کم قلب و سرنوشت دو پسر رو بهم پیوند زد ،آشنایی که باعث تغییر زندگی هر دو نفر شد. امیدوارم که این فیک رو دوست داشته باشید و با نظرات و لایکاتون حمایتش کنید *هپی اند* *ییبو تاپ* ژانر:* عاشقانه - درا...