با خستگی به صندلی تکیه داد و دستاش رو کشید تا از کوفتگی عضلاتش کم بشه. بیتوجه به سرفههای خشکی که میکرد، به ساعت اتاقش که سه نصفهشب رو نشون میداد نگاه کرد. کتاباش رو بست و داخل کولهپشتی مشکی رنگش گذاشت و بعد از خاموش کردن چراغ مطالعهی کوچیک روی میزش، خودش رو روی تخت انداخت و زیر پتو خزید.
خنکی بالش زیر سرش حس خوبی بهش میداد. مثل شبهای دیگه سوزش چشماش، حس خواب رو بهش القا میکردن اما، میدونست اگه چشماش رو ببنده به سختی خوابش میبره. چون شبهای تاریکش با بیخوابی، سخت گره خورده بود.
✮✮✮✮
با صدای آلارم گوشیش چشمای پفکردهش رو به سختی باز کرد. تمام وجودش برای یکم خواب بیشتر بهش التماس میکردن ولی باید سر موقع به کلاسش میرسید. چوبخط تاخیر و غیبتاش پر شده بود.
سریع دست و صورتش رو شست و لباساش رو با هودی مشکی و شلوار جین آبی کمرنگی عوض کرد و بعد برداشتن کولهپشتیش بدون توجه به صدا زدنای خالهش از خونه بیرون زد و برای اولین ماشینی که دید دست تکون داد و سمت دانشگاه راه افتاد.
درحالی که نفسنفس میزد توی محوطه روی نیمکت نشست و سعی کرد چرخهی تنفسش رو منظم کنه. ده دقیقهای به کلاسش مونده بود که دستی رو روی شونهش احساس کرد. حدس اینکه کی پشت سرش بود سخت نبود. تنها دوستش، یا بهتره بگیم تنها کسی که باهاش حرف میزد، یونگهون بود.
" صبحت بخیر جناب بیون. دیشب طبق معمول دیر خوابیدی آره؟ حواست به خودت هست؟ اینطوری مریض میشی"
" بیخیال یونگ. خودتم میدونی بحث درموردش بیفایدهس. هیچجوره نمیشه این روزا رو خوب گذروند"
" باز شوهرخالت اذیتت کرده؟"
" کاش فقط اون بود. چیزی که بیشتر از اون مردک روانی اذیتم میکنه، خانوادهی نداشتهی خودمه. الانی که ۲۱ سالمه بیعدالتی رو بیشتر از هر وقت دیگهای تو زندگیم حس میکنم"
چندبار سرفه کرد تا نفسش بالا بیاد. دستای لرزونش رو به پیشونیش کشید و سعی کرد بیشتر از اون به شرایط رقتانگیزش فکر نکنه.
" هی...حالت خوبه؟"
" خوبم، بریم سر کلاس. دیر میشه"
توی طول کلاس تمام تلاشش رو میکرد ذهنش رو متمرکز کنه روی درس اما بیخوابی دیشب و درگیری فکریای که هیچوقت ولش نمیکرد، بهش اجازهی دقت و تمرکز نمیداد. هرچقدر تلاش میکرد نمیتونست فکرش رو آزاد بکنه. همهجوره تحت فشار بود. خلا تو زندگیش رو این روزا حتی بیشتر از قبل حس میکرد.
خودشم میدونست داره توی منجلاب مشکلات و ناراحتیهاش غرق میشه ولی بجز تحمل کردنشون، هیچ کاری از دستش برنمیومد. گاهی وقتا فکر میکرد حتی تحمل کردن کار خیلی مشکلی شده اونقدری که دوست داشت یه شبانه روز فقط به حال خودش گریه کنه.
YOU ARE READING
𓂃Amalthea𓂃
Fanfiction✮آمالتیا✮ بکهیون پسر ۲۱ سالهای که از بچگیش به عنوان فرزند طرد شدهی خانواده زندگی کرده بدون اینکه هیچ وقت دلیلش رو بدونه...یعنی برادرش سهون که از افسردگی و وضعیت جسمی نه چندان خوب بکهیون خبر داره میتونه کمکش کنه تا با کمک پارک چانیول روانشناس به زن...