✮Part 6✮

880 245 36
                                    

چشمای اشکی بکهیون و هق‌هق‌های ریزی که می‌کرد قلبش رو به درد می‌آورد. مظلومیت چیزی بود که هیچ‌وقت از صورت و وجود بکهیون پاک نمی‌شد.

" آروم باش بک گریه نکن. باشه حرف نزن اصرار نمیکنم حالا آروم باش"

با انگشتای باریکش چشمای خیسش رو پاک کرد و سعی کرد چندبار نفس عمیق بکشه تا دیگه گریه نکنه.

"اگه با من راحت نیستی حداقل با مشاورت بیشتر حرف بزن. مطمئنم اون می‌تونه کمکت کنه. هنوزم پیشش میری؟"
با تعجب به سهون نگاه کرد. از چی صحبت میکرد؟

" کدوم مشاور؟"

" مگه آقای چویی نبردتت پیش مشاور؟"

‌بکهیون توی دلش آهی کشید و نگاهش رو از سهون گرفت. آقای چویی و مشاور دوتا متغیر بودن که هیچ همبستگی‌ای باهم نداشتن حتی فکر بهش هم خنده‌دار بود.

" من تا حالا مشاوره نرفتم هیونگ. یعنی...حتی به ذهنمم تا حالا نرسیده بود که می‌تونم برم صحبت کنم"

بخش آخر جمله‌ش یه دروغ کوچیک بود اشکالی که نداشت نه؟ برعکس حرفی که زد، هم یونگهون بهش اصرار کرده بود هم به فکر خودش رسیده بود که با یه روانشناس صحبت کنه و ازش راهنمایی بخواد ولی ارتباط گرفتن با آدما و اعتماد کردن بهشون به قدری بهش ترس و استرس وارد می‌کرد که از فکر بهش هم پشیمون می‌شد.

سهون فکرشم نمی‌کرد آقای چویی حرفش رو نادیده گرفته باشه چون دقیقا یادش بود که چقدر چندماه پیش روی این قضیه تاکیید کرده بود. بکهیون به وضوح از یه چیزی رنج می‌کشید اما درونگرا بودنش جلوی صحبتش رو میگرفت و سهون به این طریق قصد داشت حالش رو یکم بهتر کنه اما نمی‌دونست اصلا بکهیون رنگ مشاورم ندیده.

" اگه برات وقت بگیرم؛ و ازت بخوام که یه دوره پیش روانشناس بری و باهاش صحبت کنی میشه قبول کنی؟ با من و لوهان نمی‌تونی صحبت ‌کنی اشکال نداره ولی میخوام حالت خوب باشه دوست ندارم انقدر توی خودت باشی و از لاک تنهاییت بیرون نیای"

خودشم نمی‌دونست چی دوست داره. اینکه پا روی ترسش بذاره و پیشنهاد سهون رو قبول کنه یا نه مثل قبل به زندگی سرتاسر بدبختیش ادامه بده. ته ذهنش به این فکر میکرد که کاری هم از دست مشاور برنمیاد مثلا میتونه بهش پدر و مادر بده؟ یا این حس اضافی بودن رو ازش کم کنه؟

به چشمای ملتمس سهون خیره شد. نه گفتن وقتی که این حالت سهون رو می‌دید براش سخت بود. نفهمید چه اتفاقی افتاد؛ چیزی توی سرش خورد یا حسی بهش القا شد. به خاطر سهون بود یا به خاطر خودش که می‌خواست برای یه بارم که شده یه راه جدید رو پیش بگیره ولی، پیشنهاد سهون رو قبول کرد و سعی کرد به ادامه‌ش فکر نکنه.

" قبول میکنم ولی...میشه لطفا....به آقای چویی چیزی نگی؟ بهش نگو که میخوام برم پیش روانشناس"

𓂃Amalthea𓂃Where stories live. Discover now