✮Part 24✮

953 240 40
                                    

"سلام قشنگا حالتون چطوره؟ قبل اینکه پارت جدید و بخونید می‌خواستم یه چیزی بگم...وضعیت ووت و کامنت به قدری بده که من واقعا نمیخواستم امشب آپ کنم اما مراعات عید و کردم اما یه نگاه به کامنت پارت قبل بندازید خودتون متوجه میشید🥲 نظرات و دلگرمی شما تنها چیزیه که نویسنده یه داستان رو دلسرد نمی‌کنه و وقتی من هرهفته دارم آپ میکنم به نظرتون کم لطفی نمی‌کنید؟💔 نمی‌خواستم شرط ووت بذارم ولی ویو‌ها خیلی بیشتر از بازخوردیه که من میبینم و شرط آپ هفته‌ی بعد اینه که این پارت و پارت قبلش (23 و 24) به ۹۰ ووت برسن درغیر این صورت آپ نمیشه پس اگر ووت ندادید لطف کنید اون ستاره رو پررنگ کنید فکر نمیکنم کار سختی باشه🙃"

✮✮✮✮

چیزی که شنیده بود رو باور نمی‌کرد. اینکه چانیول هم متقابلا بهش علاقه داشته باشه حتی توی دورترین قسمت ذهنش هم نبود و حالا شوکه و با چشمایی که به خاطر اشک تار میدیدن، به چانیول خیره شده بود. این قطعا اشتباه بود. بکهیون لیاقت داشتن آدمی مثل چانیول رو نداشت. چان با بودن کنار بکهیون و دوست‌داشتنش، عشق و علاقه‌ش رو رسما حروم می‌کرد و همچین آدم فوق‌العاده‌ای برای بکهیون زیادی حیف بود.
تمام این‌ها افکاری بودن که در لحظه به سرش هجوم آوردن و برخلاف قلبش که خودش رو با تمام قدرت به سینه‌ش می‌کوبید، جلوی احساساتش یه سنگر خیلی بلند کشیدن تا افسار این علاقه از دستش در نره. تا چندروز پیش این آرزوش بود اما الان که بهش رسیده بود چرا حس پوچی و غم‌زیادی کل وجودش رو پر کرده بود؟ چون دقیقا همون زمان که فهمید چه بلایی سرش اومده، تمام امید و روشنایی‌ای که یه زمانی بهشون فکر می‌کرد، مثل یه حباب ترکیدن و دیگه هیچ اثری ازشون باقی نموند.
نگاهش رو از چشمای منتظر چانیول گرفت و به دستاش دوخت. جواب دادن براش سخت بود و دقیقا حس روزی رو داشت که برای اولین بار جلوی چانیول توی کلینیک نشسته بود و نمی‌دونست باید چی بگه و از کجا شروع کنه.

" من متاسفم یول...متاسفم که قبل شاخ و برگ دادن به این علاقه، باید ازت بخوام که ریشه‌ش رو بسوزونی...من لایق اون عشقی که تو میگی نیستم. لایق هیچی نیستم جز عذاب کشیدن. با دوست داشتن من زندگیت رو کثیف نکن. می‌ترسم که نحسیم تو رو هم آلوده کنه و این آخرین چیزیه که می‌خوام"

یادش نمیومد توی زندگیش تاحالا به این شدت قلبش درد گرفته باشه‌. اون وقتی که بدون هیچ بیماری‌ و مشکلی درد شدیدی سرتاسر اون ماهیچه‌ی لعنتی رو میگیره، میفهمی یه چیزی به اسم احساسات جای خون رو توی رگات پر کردن و حجمشون اونقدری زیاد شده که حرکتشون فقط درد رو بهت القا میکنه. به قدری غم جملات بکهیون بهش نفوذ کرده بود که حتی نتونست شیرینی صمیمانه حرف زدنش و یول صدا زده‌شدنش رو به جونش بچسبونه. نمیدونست بعد از موافقت کردن با خواسته‌ی بکهیون برای ملاقات با آقای بیون و اعتراف کردنش، حماقت بعدیش چی میتونه باشه ولی احمقانه اصطلاح " تا سه نشه بازی نشه" توی ذهنش چرخ می‌خورد و عمیقا امیدوار بود دیگه بدون فکر کاری نکنه. شاید اگر یه موقعیت عادی بود سعی می‌کرد بیشتر خودش و علاقه‌ش رو توجیه کنه ولی سیاهی‌ و سایه‌ای که عین بختک روی بکهیون افتاده بود، خیلی قوی‌تر از چیزی بود که فکر می‌کرد. شاید بعدا یه روزی که دوباره خورشید از پشت ابر بیرون بیاد و نور به بکهیون بتابونه، چانیول می‌تونست اعتراف قشنگ‌تری داشته باشه. شاید اون روز نهال علاقه‌ش به قدری پربار میشد که ازش چندتا توی باغ عشقشون قلمه بزنه و باهم اونا رو هرس کنن و آب بدن. به هرحال برعکس بکهیون، چانیول خیلی به روزای پیش‌رو امید داشت. شاید از نظر اطرافیانش امید واهی بود ولی چانیول نمی‌خواست این دوست‌داشتنی که برای اولین بار داره تجربه میکنه، ناراحت‌کننده‌ترین خاطره‌ی عمرش بشه.

𓂃Amalthea𓂃Where stories live. Discover now