✮Part 23✮

845 225 23
                                    

پوزخندی که روی لبای آقای بیون نشسته بود، نمی‌ذاشت حرفی که به زبون آورده بود رو باور کنه یا شاید هم نمی‌خواست که باورش کنه. با صدای قدم‌های ضعیفی که به گوشش رسید فقط توی دل دعا میکرد بکهیون نباشه و این جملات رو نشنیده باشه ولی انگار قرار نبود دیگه هیچی طبق میل هیچکدومشون پیش بره.

" با...بابا...چی داری میگی؟ منظورت از این حرف چیه؟"

سهون انگار حتی شوکه‌تر از بکهیون به نظر می‌رسید. با شنیدن صدای سهون از پشت‌سرش، به عقب برگشت. رنگش پریده بود و مردمک چشماش می‌لرزید و عقب‌تر از اون بکهیون عزیزش بود که به کمک دیوار سرپا ایستاده بود و با چشمایی توخالی به آقای بیون نگاه می‌کرد. وضعیت هزاربرابر بدتر شده بود و چانیول خودش رو لعنت می‌کرد که با اومدن به اونجا موافقت کرده چون حالا حتی نمی‌دونست باید چه رفتاری با بکهیون داشته باشه.

" سهون...مگه همیشه نمیخواستی بدونی چرا من و مادرت از هم جدا شدیم و این پسره رو ولش کردم؟ الان بالاخره فهمیدی. اون برادر تنی تو نیست و مادرت به من و تو خیانت کرد. دقیقا بعد از اون همه عشقی که بهش دادم ولمون کرد و شاید اگه مچش رو نمی‌گرفتم تا آخر عمرش ما رو گول میزد"

عصبانیت به سرعت جای تعجب رو توی چشمای سهون گرفت و سر پدرش فریاد کشید.

" پس چرا این همه سال بهم نگفتی لعنتی؟ چرا الان؟ چرا هرموقع که  ازت می‌پرسیدم مامان چرا ولمون کرده با خودخواهی سکوت می‌کردی؟ میدونی اصلا من چی کشیدم؟ سنم کم بود و دعواهاتون رو میشنیدم ولی نمی‌دونستم دارید برای چه کوفتی سر هم عربده می‌کشید و دقیقا وقتی خوشحال بودم که یه داداش دارم و الان زندگیمون بهتر میشه، اومدی خبر دادی که مامان رفته و دیگه برنمیگرده و فرداش هم داداشمو ازم گرفتی. چرا این همه سال لال بودی؟"

تصویر پدرش به یکباره براش فرو ریخته بود. دل خوشی ازش تداشت و همیشه باهم بحث و جدل داشتن ولی هیچ‌وقت فکر نمیکرد که دلایل پدرش این باشه. با نگرانی به بکهیون نگاه کرد و از سردی چشماش حس کرد تنش به لرز افتاد. دردی که توی قلبش داشت و اگه چندبرابر می‌کرد، شاید می‌تونست حال بکهیون رو درک کنه. حالا که فهمیده بود پدراشون یکی نیستن، از داشتن همچین پدری و رو شدن شخصیت بی‌رحمش جلوی بکهیون، خجالت می‌کشید.
انگار پدرش قصد جواب دادن نداشت یا شاید هم توجیهی برای بی‌منطقیش نداشت. با اینکه سرش پر بود از سوال‌های بی‌جواب ولی نمی‌خواست چیزی بشنوه. نمی‌خواست باز هم فحاشی‌های پدرش به بکهیون رو ببینه. برادر عزیزش بی‌گناه‌ترین آدم این ماجراها بود که همه بار گناهای خودشون رو روی دوش اون انداخته بودن و این عمیقا قلب سهون رو به درد میاورد.
به طرف بکهیون قدم برداشت و دستش رو گرفت و به سمت در راه افتاد اما بکهیون دستش رو محکم کشید و با قدمایی که سستی و لرزش کاملا ازشون مشخص بود، به سمت آقای بیون رفت.

𓂃Amalthea𓂃Donde viven las historias. Descúbrelo ahora