" های سوییتیز...امیدوارم پارت جدید رو دوست داشته باشید♡ از هفتهی بعد یکم پارتا طولانیتر میشه تا بتونم قبل شروع دانشگاها داستان و بیشتر جلو ببرم و از ابهاماتش کم بشه :" مرسی از وقتی کخ برای خوندنش میذارید و شرط ووت یادتون نره :) منتظر نظرای قشنگتون هستم♡"
✮✮✮✮
توی سکوت باقی غذاش رو خورد هرچند که با ذهن مشغولش، اشتهایی برای خوردن نداشت و بیشتر غذاش دستنخورده باقی موند.
با ایستادن ماشین جلوی خونهی عذابش، ظرف رو جلوی شیشه گذاشت و بعد از تشکر کردن از سهون پیاده شد. خوبیش این بود که مطمئن بود تا الان آقای چویی خوابه چون خبری از مهمونی و سر و صدا نبود. دستی به نشونهی خداحافظی تکون داد و وارد خونه شد. هنوز گیج و منگ بود و نمیتونست خوب روی پاهاش وایسته و همهی اینا نشون از ضعیف بودنش میداد.با کمترین صدای ممکن وارد اتاقش شد و در رو قفل کرد و لباساش رو عوض کرد و زیر لحاف گرمش خزید. برعکس داروهایی که به خورد بدنش داده بودن، خوابش نمیومد و برعکس، چشماش کامل و بدون ذرهای احساس خوابآلودگی باز بودن. الان که اون صدا رو تصور میکرد حالش بد نمیشد ولی به محض اینکه واقعا صدا رو میشنید تمام وجودش فریاد میکشید. میدونست قطعا یه دلیلی داره وگرنه چرا باید بیخودی نسبت به صدایی حساس بشه؟ اونم نه هر صدایی اما هرچی فکر میکرد هیچی به ذهنش نمیرسید انگار خالی از هر اطلاعاتی راجع به این صدا یا چیزی مشابهش بود. ته دلش به خاطر معطل کردن سهون و ترسوندن یونگهون، عذاب وجدان داشت.
همیشه از درون توی سر خودش میکوبید و به خودش یادآوری میکرد که چیزی جز سربار و مزاحم نیست و هیچوقت کسی ازش نفعی نبرده؛ به جاش اسباب زحمت بوده و همین باعث میشد فکر کنه آدم منفوریه و اصلا دوستداشتنی نیست؛ غافل از اینکه جدای از تمام مشکلات و سختیهایی که تحمل کرده و جدای از شخصیت ساکت و آرومش، ذات دوستداشتنی و زیبایی داره اما تا وقتی خودت، خودت رو دوست نداشته باشی، تمام دنیا هم جلوت جمع بشن و بگن که زیبایی، تو نمیتونی باور کنی چون هنوز با وجودت کنار نیومدی و این دقیقا حال بکهیون بود. وقتی نمیدونست اصلا چرا به دنیا اومده و چرا داره زندگی میکنه تو این وضعیت، نمیتونست دید خوبی به خودش داشته باشه.
از زیر لحاف بیرون اومد و توی کیفش دنبال کاغذی که توش حرفاش رو نوشته بود گشت. همون حرفایی که میخواست برای چانیول بزنه. کاغذ زیر دفترش کاملا مچاله شده بود و سعی کرد با دستاش صافش کنه. اولین چیزی که میخواست راجع بهش حرف بزنه بچگی خاطرهانگیزش بود. نه از این جهت که پر از اتفاقات خوب و بازیای قشنگ بود؛ از این جهت که هیچ چیزش شبیه به بچگیکردن نبود و تنها توصیفی که میتونست درموردش داشته باشه این بود:
" به زور بزرگ کردن یه بچه با طرد کردنش و خوروندن مقدار زیادی بدبختی بهش"
اون فقط یه بچهی کوچیک بود اما همه ازش توقع درک کردن داشتن و هیچکس بهش بچه بودن رو یاد نداده بود. تنها چیزی که همیشه آویزهی گوشش کرده بودن انگار فقط توسری خوردن و سکوت کردن بود درغیر این صورت چرا نمیتونست از این آشغالدونی که مثلا اسم خونه روش بود خودش رو نجات بده؟ حتی اونقدر عرضه نداشت که بره جایی کار بکنه.
ESTÁS LEYENDO
𓂃Amalthea𓂃
Fanfic✮آمالتیا✮ بکهیون پسر ۲۱ سالهای که از بچگیش به عنوان فرزند طرد شدهی خانواده زندگی کرده بدون اینکه هیچ وقت دلیلش رو بدونه...یعنی برادرش سهون که از افسردگی و وضعیت جسمی نه چندان خوب بکهیون خبر داره میتونه کمکش کنه تا با کمک پارک چانیول روانشناس به زن...