" های سوییتیز حالتون چطوره؟ بالاخره بعد چند هفته پارت جدید :" فکر نمیکردم انقدر طول بکشه که به ۹۰ ووت برسه چون ویوها خیلی بیشتر از شرط بود... به هرحال شرط ووت هنوز سرجاشه و امیدوارم این دفعه توی پررنگ کرده اون ستاره که زحمتی هم نداره کملطفی نکنید چون منم مثل شما دوست ندارم بین آپ انقدر فاصله بیوفته...امیدوارم از خوندن پارت جدید لذت ببرید منتظر نظرای قشنگتون هستم♡"
✮✮✮✮
نادین با جدیت به بکهیون نگاه میکرد و مشتاقانه منتظر شنیدن ادامهی حرفاش بود. در کنار توجهی که به صحبتاش نشون میداد، واکنشهای بدنش رو هم زیر نظر میگرفت. لرزش دستای بکهیون و سر انگشتاش که زرد شده بودن، کاملا مشخص بود. لرزشی که از روی استرس نبود و فقط از اعصاب ضعیف اون پسر نشئت میگرفت.
" چرا فکر میکنی بالا رفتن ازشون تنها راهیه که برات مونده؟ به راههای دیگه فکر کردی؟"
به وضوح بیحوصلگی بکهیون مشخص بود. تمایلی به توضیح بیشتر نداشت و با نادین احساس راحتی نمیکرد.
" از فکر کردن خسته شدم...نمیخوام دیگه به خودم امید بدم که این سختیا میگذرن و تموم میشن چون دیگه امیدی نیست. فکر نمیکنم دیگه هیچ ریسمانی باقی مونده باشه که بخوام بهش چنگ بزنم و از خودم محافظت کنم چون بالاخره یه چیزی پیدا میشه که بازم من رو از بلندی رویاهام پرت کنه توی قعر بدبختیام"
" میخوای برام تعریف کنی چه چیزایی از سر گذروندی؟ اونوقت منم میبینم که باید از اون سیاهیای که ازش حرف میزنی بیارمت بیرون یا ناامید بشم و بفهمم جز تیرگی رنگی برات نمونده. چطوره؟"
به نظر میرسید بکهیون یکم نرمتر شده. چیزی که تا اون لحظه مشخص بود، این بود که بکهیون گارد شدیدی برای جملات محبتآمیز و امیدوارکننده داره برای همین نادین تصمیم گرفت طوری صحبتش رو ادامه بده که شاید اونم تهش امیدی به نجات بکهیون نداشته باشه. قرار نیست همهی ناراحتیا تموم بشه و قرار نیست هر روح آسیبدیدهای با تراپی ترمیم بشه. این یه واقعیته که بعضی از آدما تا ابد با ضربههایی که خوردن زندگی میکنن و حتی یه بار هم پذیرش تغییر کردن، درونشون به وجود نمیاد یا شاید هم به قدری ظرفیتشون تکمیل میشه که دیگه جایی برای امید ندارن. دقیقا اون لحظهای که میفهمی فقط خودتی که باید خودت رو نجات بدی و از این برزخ افسردگی خودت رو بیرون بکشی، بیشتر از قبل ناامید میشی چون در ناتوانترین و ناامیدترین حالت زندگیت قرار گرفتی و حالا این واقعیت عین سیلی به صورتت کوبیده میشه که: " هیچ انسان کوفتیای جز خودت نمیتونه کمک کنه. تنهایی خوب شدن رو همین الان یاد بگیر". روانپزشک و روانشناسهایی امثال نادین و چانیول فقط میتونستن با حرف زدن و شاید تجویز چندمورد دارو، دُز این حال بدی رو کمتر کنن و سعی کنن با آرامش، زخم روح مراجعهکنندههاشون رو به سمت بهبودی هدایت کنن. بکهیون زخمای زیادی داشت که از نظر خودش دیگه خوبشدنی در کار نبود ولی ته دلش آرزو میکرد که کاش همهچیز بتونه معجزهوارانه تغییر کنه. به ظاهر از همهچیز بریده بود اما خودش هم نمیدونست دقیقا داره چه حالی رو تجربه میکنه. روی مرز بین امیدواری و ناامیدی مطلق ایستاده بود و همین بیشتر اذیتش میکرد. بلاتکلیفی و معلق موندن براش زجرآور بود. از طرفی خودش رو حتی لایق نفس کشیدن نمیدید اما از طرفی دیگه میخواست برای یک بارهم که شده، زندگی کنه و اون خوشبختیای که بقیه ازش حرف میزدن رو خودش تجربه کنه. یادش نمیومد که توی این مدتی که زندگی کرده، تاحالا احساس خوشبختی داشته یا نه.
با صدای آلارم آرومی که توی اتاق پخش شد، بکهیون متوجه شد که یک ساعت تایم صحبتشون تموم شده. بازگو کردن اتفاقات اصلا براش خوشایند نبود. کاش چانیول نجاتش میداد و خودش همهچیز رو برای نادین تعریف میکرد.
YOU ARE READING
𓂃Amalthea𓂃
Fanfiction✮آمالتیا✮ بکهیون پسر ۲۱ سالهای که از بچگیش به عنوان فرزند طرد شدهی خانواده زندگی کرده بدون اینکه هیچ وقت دلیلش رو بدونه...یعنی برادرش سهون که از افسردگی و وضعیت جسمی نه چندان خوب بکهیون خبر داره میتونه کمکش کنه تا با کمک پارک چانیول روانشناس به زن...