✮Part 13✮

770 235 74
                                    

با نزدیک شدن نیمه‏شب و کم شدن تعداد آدما و ماشین داخل خیابون، ترس و استرسش بیشتر شد. به خاطر ساکن بودنش، سرما بیشتر توی تنش نفوذ کرده بود و حتی جون راه رفتن هم نداشت. پاهای خشک‏شده‏ش از سرما رو تکون داد و سعی کرد بایسته تا با راه رفتن شاید یکم گرما بهش منتقل بشه. بی‏هدف راه افتاد و گاهی با ترس پشت سرش رو نگاه میکرد تا کسی دنبالش نباشه و قصد اذیت‏کردنش رو نداشته باشه. درسته که یه پسر 21 ساله بود اما اونقدری خودش رو میشناخت و می‏دونست که توی این مواقع از شدت اضطراب زبونش بند میاد و نمیتونه از خودش دفاع بکنه. جدای از اون زوری هم برای مقابله نداشت.

می‏تونست اون شب رو سخت‏ترین شب عمرش ثبت کنه. حتی سخت‏تر از شبایی که جلوی خونه‏ی پدرش وایمیستاد و التماس میکرد که در رو به روش باز کنه. حتی سخت‏تر از شبایی که از شدت نفس‏تنگی خوابش نمیبرد. چون در نهایت توی تموم اون شرایط می‏دونست که جایی هست که بهش برگرده. خونه‏ی مادربزرگش که وقتی زنده بود تنها سرپناهش بود. اما الان هیچ‏جایی رو برای برگشت بهش نداشت چون متعلق به جایی نبود. اون با قراردادی اجباری توی این دنیا داشت زندگی میکرد و هیچ دلبستگی‏ای نداشت. هرچند شک داشت که به این دنیا هم

تعلقی داشته باشه اما با سرسختی داشت به نفس کشیدن ادامه میداد.

از ترس حتی نمی‏تونست چند دقیقه چشماش رو روی هم بذاره و استراحت کنه. نه پارک جای خوبی برای خوابیدن بود و نه نگرانی از دزدیده شدن کوله‏پشتیش اجازه‏ی این کار رو بهش میداد.

نفهمید چجوری تا صبح توی سوز برف سر کرد اما با طلوع خورشید، لبخند کم‏جونی روی لبای کبودش نشست. هرباری که سردش میشد، شروع به راه رفتن میکرد و با خسته شدنش دوباره یه جایی رو برای نشستن پیدا میکرد و همین باعث درد گرفتن پاهاش شده بود.

وارد سوپرماکت نزدیکش شد و بعد از نگاه کردن به خوراکی‏های متفاوتی که اونجا بود، کیمباپ مثلثی کوچیکی رو با یه بطری آب برداشت. گوشیش رو به شارژ زد و به صفحه‏ی خالی از تماس و پیامش خیره شد. اینکه هیچ خبری از سمت سهون نبود یعنی هنوز از ماجرای دیشب خبر نداشت و نمی‏دونست این خوبه یا بد.

داروهاش رو خورد و بعد از شارژ شدن موبایلش، به پیاده‏روی بی‏هدفش ادامه داد. هیچ‏ ایده‏ای برای اینکه امروز و روزای بعدی رو چجوری باید بگذرونه نداشت و حتی با خودش فکر میکرد دیگه دوست نداره با چانیول هم ملاقات داشته باشه. مطمئن بود اولین کاری که چانیول بعد از دیدنش و دونستن ماجرا انجام میده، خبر کردن سهونه و مسلما بکهیون آمادگی روبه‏رو شدن با برادری که همیشه خودش رو مدیون آقای چویی می‏دونست نداشت. اما آخرش چی؟ تا کی باید به این سکوت و خودخوری و فرار ادامه میداد؟

✮✮✮✮

استراحتی به دو مدل عکاسیش داد تا توی این فاصله عکسایی که گرفته بود رو چک کنه. چشماش رو دور باغ چرخوند و سهون رو دید که با اخمی بین ابروهاش به گوشیش نگاه میکنه.

𓂃Amalthea𓂃Where stories live. Discover now