با نزدیک شدن نیمهشب و کم شدن تعداد آدما و ماشین داخل خیابون، ترس و استرسش بیشتر شد. به خاطر ساکن بودنش، سرما بیشتر توی تنش نفوذ کرده بود و حتی جون راه رفتن هم نداشت. پاهای خشکشدهش از سرما رو تکون داد و سعی کرد بایسته تا با راه رفتن شاید یکم گرما بهش منتقل بشه. بیهدف راه افتاد و گاهی با ترس پشت سرش رو نگاه میکرد تا کسی دنبالش نباشه و قصد اذیتکردنش رو نداشته باشه. درسته که یه پسر 21 ساله بود اما اونقدری خودش رو میشناخت و میدونست که توی این مواقع از شدت اضطراب زبونش بند میاد و نمیتونه از خودش دفاع بکنه. جدای از اون زوری هم برای مقابله نداشت.
میتونست اون شب رو سختترین شب عمرش ثبت کنه. حتی سختتر از شبایی که جلوی خونهی پدرش وایمیستاد و التماس میکرد که در رو به روش باز کنه. حتی سختتر از شبایی که از شدت نفستنگی خوابش نمیبرد. چون در نهایت توی تموم اون شرایط میدونست که جایی هست که بهش برگرده. خونهی مادربزرگش که وقتی زنده بود تنها سرپناهش بود. اما الان هیچجایی رو برای برگشت بهش نداشت چون متعلق به جایی نبود. اون با قراردادی اجباری توی این دنیا داشت زندگی میکرد و هیچ دلبستگیای نداشت. هرچند شک داشت که به این دنیا هم
تعلقی داشته باشه اما با سرسختی داشت به نفس کشیدن ادامه میداد.
از ترس حتی نمیتونست چند دقیقه چشماش رو روی هم بذاره و استراحت کنه. نه پارک جای خوبی برای خوابیدن بود و نه نگرانی از دزدیده شدن کولهپشتیش اجازهی این کار رو بهش میداد.
نفهمید چجوری تا صبح توی سوز برف سر کرد اما با طلوع خورشید، لبخند کمجونی روی لبای کبودش نشست. هرباری که سردش میشد، شروع به راه رفتن میکرد و با خسته شدنش دوباره یه جایی رو برای نشستن پیدا میکرد و همین باعث درد گرفتن پاهاش شده بود.
وارد سوپرماکت نزدیکش شد و بعد از نگاه کردن به خوراکیهای متفاوتی که اونجا بود، کیمباپ مثلثی کوچیکی رو با یه بطری آب برداشت. گوشیش رو به شارژ زد و به صفحهی خالی از تماس و پیامش خیره شد. اینکه هیچ خبری از سمت سهون نبود یعنی هنوز از ماجرای دیشب خبر نداشت و نمیدونست این خوبه یا بد.
داروهاش رو خورد و بعد از شارژ شدن موبایلش، به پیادهروی بیهدفش ادامه داد. هیچ ایدهای برای اینکه امروز و روزای بعدی رو چجوری باید بگذرونه نداشت و حتی با خودش فکر میکرد دیگه دوست نداره با چانیول هم ملاقات داشته باشه. مطمئن بود اولین کاری که چانیول بعد از دیدنش و دونستن ماجرا انجام میده، خبر کردن سهونه و مسلما بکهیون آمادگی روبهرو شدن با برادری که همیشه خودش رو مدیون آقای چویی میدونست نداشت. اما آخرش چی؟ تا کی باید به این سکوت و خودخوری و فرار ادامه میداد؟
✮✮✮✮
استراحتی به دو مدل عکاسیش داد تا توی این فاصله عکسایی که گرفته بود رو چک کنه. چشماش رو دور باغ چرخوند و سهون رو دید که با اخمی بین ابروهاش به گوشیش نگاه میکنه.
YOU ARE READING
𓂃Amalthea𓂃
Fanfiction✮آمالتیا✮ بکهیون پسر ۲۱ سالهای که از بچگیش به عنوان فرزند طرد شدهی خانواده زندگی کرده بدون اینکه هیچ وقت دلیلش رو بدونه...یعنی برادرش سهون که از افسردگی و وضعیت جسمی نه چندان خوب بکهیون خبر داره میتونه کمکش کنه تا با کمک پارک چانیول روانشناس به زن...