"سلام ووجیا حالتون چطوره؟ فکر کردم اگه همین اول حرفامو بزنم بهتر باشه...فکر نمیکردم به خاطر ۴۵ ووت سه هفته منتظر بمونم و این واقعا همه انرژی و از من گرفت و خستگی رو به تنم گذاشت امیدوارم برای این پارت انقدر طول نکشه چون هم من آپ منظم رو ترجیح میدم و هم مطمئنم شما از خوندن با نظم یه داستان لذت بیشتری میبرید. بازم میگم اگر میخواید آپ این فیک ادامه داشته باشه، ووت بدید :" دیگه بیشتر صحبت نمیکنم بفرمایید پارت جدید♡ منتظر نظرای قشنگتون هستم :)"
✮✮✮✮
"حیف که خستهای وگرنه جور دیگهای جواب دلبری کردنات رو میدادم"
خودش رو کنار لوهان جا کرد و سرش رو روی سینهش گذاشت.
"امروزت چطور بود؟"
"شلوغ و خستهکننده مثل همیشه. عکاسی برند جدیدی که باهاشون قرارداد بسته بودم تموم شده و فقط مونده ادیتشون که توی این چند روز سعی میکنم انجام بدم؛ بعدش یه مدت کوتاه استراحت، کامل در اختیار دوستپسرم هستم و دوباره شروع کار"
"خب پس این یعنی کارت رو بهم ترجیح نمیدی آره؟ دیگه کمکم داشتم ناامید میشدم"
"خیلی بدجنسی سهون من کی تاحالا کارم رو بهت ترجیح دادم؟"
با خنده بوسهای روی موهاش نشوند و حلقهی دستاش دور شونههاش رو محکمتر کرد.
"میدونی که دارم شوخی میکنم"
"هوم...تو چیکار کردی امروز؟ کار بکهیون پیش رفت؟"
"آره فکر میکنم خود بکهیونم حس بهتری داشت. وقتی میرفتیم سمت کلینیک چانیول، استرس از کل صورتش مشخص بود انگار چشماش داشتن التماس میکردن که برگرده ولی بعدش دیگه اینطوری نبود. نمیدونم چه حرفایی بینشون گذشته چانیول بهم نگفت اما امیدوارم همینطوری تا آخرش خوب پیش بره"
" درستشم همینه. تو بکهیون رو سپردی دست چان به خاطر خودش، تا وقتی که راضیه و براش کمککنندهس، کنجکاوی تو ممکنه حسش رو بد بکنه و ناامنش کنه. مطمئنم خود چانیول میدونه چجوری رفتار کنه"
" نگرانشم لو...بیشتر که فکر میکنم میبینم من فقط فکر میکردم که حواسم بهش بوده ولی هیچوقت کنارش نبودم که بدونم واقعا چی میخواد یا مشکلش چیه"
"اینطوری نیست سهون بیخودی ذهنت رو مشغول نکن"
"اگه اینطوری نبود، الان وضع بکهیون جوری نمیشد که برای خوب کردن حالش از کس دیگه کمک بگیرم"
"داری شلوغش میکنی هون، هر آدم دیگهای هم ممکنه یه زمانی احتیاج پیدا کنه از کسی کمک بگیره و باهاش حرف بزنه حالا این به این معنی نیست که طرف مقابل حتما یه مشکل بزرگ داره یا هر چیز دیگهای. این فکرای مسخره رو به سرت راه نده لطفا"
YOU ARE READING
𓂃Amalthea𓂃
Fanfiction✮آمالتیا✮ بکهیون پسر ۲۱ سالهای که از بچگیش به عنوان فرزند طرد شدهی خانواده زندگی کرده بدون اینکه هیچ وقت دلیلش رو بدونه...یعنی برادرش سهون که از افسردگی و وضعیت جسمی نه چندان خوب بکهیون خبر داره میتونه کمکش کنه تا با کمک پارک چانیول روانشناس به زن...