✮Part 10✮

864 251 43
                                    

با تقه‌ی کوتاهی که به در اتاقش خورد از فکر کردن راجع به بکهیون بیرون اومد. با دیدن مادرش و لبخند دل‌نشینی که روی لبش داشت ناخودآگاه خودش هم لبخند زد.

" مزاحم کارت که نشدم؟"

"  نه اصلا. کاری نداشتم دیگه"

"خیلی خوشحالم که اینجایی. وقتایی که میری خونه‌ی خودت و چند روز نمی‌بینمت خیلی دلتنگت میشم"

کنار مادرش روی تخت نشست و شونه‌های ظریفش رو بغل گرفت.

" منم خیلی دلم برای مامان قشنگم تنگ میشه ولی خودت میدونی که کلی کار سرم ریخته"

" میدونم عزیزم ولی تا وقتی که کره نبودی میدونستم خب نزدیکم نیستی اما وقتی باهات یه جا زندگی میکنم اما توی یه خونه نیستیم، تحملش برام سخت‌تر میشه"

" سعی میکنم بیشتر بهتون سر بزنم خوبه؟"

دست مادرش که روی گونه‌ش نشسته بود رو بوسید و با دلجویی نگاهش کرد.

"امیدوارم روی حرفت بمونی"

"حتما میمونم شک نکن"

" وضعیت کارت چطوره؟ از پدرت که میپرسم فقط سر تکون میده و جواب درستی بهم نمیده"

" خوبه نگران نباش. هنوز کامل عادت نکردم ولی خب دارم باهاش کنار میام"

"خوبه خیالم راحت شد. شام آماده‌ست تا من میز رو میچینم بیا که شام بخوریم"

سری به نشونه‌ی تایید تکون داد و با شنیدن صدای بسته شدن در، گوشیش رو چک کرد تا شاید پیامی از سهون داشته باشه ولی با دیدن خالی بودن چت سهون از هر پیامی، گوشیش رو کلافه روی میز انداخت و از اتاقش بیرون رفت. خودشم نمیدونست چرا باید سهون بهش پیام بده ولی دوست داشت بدونه بکهیون به هوش اومده یا نه. وضعیتش چطوره؟ سعی کرد برای چند دقیقه هم که شده از فکر راجع به برادر دوستش بیرون بیاد اما با سوالی که پدرش پرسید فهمید انگار قرار نیست شرایط طبق میلش پیش بره.

" از برادر سهون چه‌خبر؟ گفتی هفته‌ی پیش جلسه‌ی اولش بود نه؟"

" بله. فعلا یه صحبتایی داشتیم ولی باید یکم بیشتر حرف بزنم باهاش تا بتونم برای درمانش تصمیم بگیرم"

" اگر قبل از پیشنهادت به سهون باهام حرف زده بودی، نمیذاشتم قبول کنی مشاورش بشی"

با تعجب به پدرش نگاه کرد تا ادامه‌ی حرفش رو بشنوه.

" قبلا گفته بودم که بهتره آشنا رو به عنوان مراجعات قبول نکنی یادت رفته؟"

مگه میشد یادش بره؟ تک به تک کلماتی که اون روز پدرش بهش زده بود رو یادش بود و دقیقا به خاطر همین هم قصد نداشت چیزی از این موضوع به پدرش بگه اما از شانس بدش دقیقا موقعی که بکهیون و سهون از کلینیک خارج میشدن، اون‌ها رو دیده بود و چون سهون رو از قبل میشناخت، کنجکاویش رو بروز داده بود. هرچند ملاقات بکهیون توی کلینیکی که طبقه‌ی بالای اون پدر خودش بود، از اول ایده‌ی جالبی نبود و انگار مغزش تازه داشت این جوانب رو تحلیل میکرد. در جواب حرف پدرش چیزی نداشت که بگه. نمی‌تونست بگه که با میل و خواست خودش قبول کرده که بکهیون رو ویزیت کنه. فقط سرش رو پایین انداخت و سعی کرد کلمات مناسب رو کنار هم بچینه.

𓂃Amalthea𓂃Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang