پافشاری بیشتر از اون فقط باعث شک سهون و لوهان میشد. ناچارا چیزی نگفت و با استرس به مسیری که مقصدش اون خونهی کذایی بود خیره شد. بعد از چند دقیقه جلوی در سیاه رنگی که انرژی منفی ازش ساطع میشد ایستادن. لبخند کمجونی رو لبش نشوند و شونهی سهون رو آروم فشرد.
" ممنونم هیونگ...بعدا میبینمت. لوهان هیونگ شببخیر"
پیاده شد و تا دور شدن ماشین همونجا صبر کرد. نگاهی به چراغای روشن داخل خونه انداخت و از کوچه خارج شد. عجیب بود که صدای خنده و صحبت به گوشش نخورده بود، احتمالا از شدت مستی و خماری و هرکدوم یه گوشهای از خونه افتاده بودن و نمیتونستن حرکت کنن.
به خیابون که رسید گوشیش رو درآورد و شمارهی یونگهون رو گرفت. امیدوار بود خواب نباشه چون ساعت ۲ نیمهشب رو نشون میداد." بکهیون؟ حالت خوبه؟ هیچوقت این ساعت زنگ نمیزدی"
با جواب دادن یونگهون و صدای سرحالش نفسی از روی راحتی کشید.
" خوبم نگران نباش...یونگ...میتونم امشب بیام خونهی شما؟"
با تردید حرفش رو به زبون آورد. اصلا دوست نداشت آویزون کسی باشه ولی اون شب واقعا ترس بهش غالب شده بود و به هیچ قیمتی حاضر نبود برگرده خونه. حتی خوابیدن توی پارک رو ترجیح میداد.
" آره حتما، چیزی شده؟ این وقت شب چرا خونه نیستی؟"
" نه چیزی نیست اومدم برات تعریف میکنم"
" باشه منتظرتم"
برای اولین تاکسیای که دید دست تکون داد و به سمت خونهی یونگهون راه افتاد. تو ذهنش هیچی جز دور بودن از خونه نمیچرخید و اصلا به عاقبت کارش فکر نمیکرد. اول و آخرش توسط آقای چویی اذیت میشد و سیلی میخورد؛ تفاوتی نداشت. اگر الان میرفت به خاطر دیر رسیدنش و اگر فردا میرفت، به خاطر شب خونه نیومدنش. انگار فقط میخواست زمانش رو عقب بندازه تا از نظر روحی خودش رو آماده کنه. این چیزی بود که به خودش تلقین میکرد اما ته وجودش میدونست که بیشتر از هرچیزی از آقای چویی و دست سنگینش میترسه. یه ترس درونی و ناشناخته که نمیدونست از کجا میاد.
از تاکسی پیاده شد و شماره یونگهون رو گرفت تا در رو براش باز کنه حدس میزد پدر و مادرش خواب باشن. با بیصداترین حالت ممکن رفت داخل و وارد اتاق یونگهون شد." زود بگو ببینم چیشده چرا بیرون بودی؟ با اون مرتیکه دعوا کردی؟"
" به نظرت دعوا کنم اجازهی بیرون اومدن دارم؟ سهون امشب رسید سئول منم وقتی چویی نبود از خونه اومدم بیرون تا برم فرودگاه اما هرچی موقع برگشت گفتم مشکلی نیست خونه نرم سهون گوش نکرد...خونه هم مهمون داشتن نمیخواستم برم"
" بکهیون دیوونهای؟ بهترین موقعیت بود که عوضیبازیهای چویی رو برای سهون تعریف کنی چرا چیزی نگفتی؟ باید جلوی همون مهمونا میومد میزد لت و پارش میکرد"
YOU ARE READING
𓂃Amalthea𓂃
Fanfiction✮آمالتیا✮ بکهیون پسر ۲۱ سالهای که از بچگیش به عنوان فرزند طرد شدهی خانواده زندگی کرده بدون اینکه هیچ وقت دلیلش رو بدونه...یعنی برادرش سهون که از افسردگی و وضعیت جسمی نه چندان خوب بکهیون خبر داره میتونه کمکش کنه تا با کمک پارک چانیول روانشناس به زن...