با ایستادن ماشین چانیول جلوی پاهاش سعی کرد سرش رو از افکار پوچ و سیاهش خالی کنه و با لبخندی که مدتی بود از لباش جدا نمیشد، داخل ماشین نشست.
" سلام"
چانیول خوشحال از دیدن پسر موردعلاقهی این روزاش، دستی روی موهای لختش کشید و جواب سلامش رو داد. به وضوح متوجه تغییرات روحی و ظاهری بکهیون توی این مدت دوماهه بود و کمکم داشت به دیدن مرتب خندههاش معتاد میشد. موزیک بیکلامی که از ضبط پخش میشد رو کم کرد و راه افتاد.
" لباسای رنگ روشن خیلی بهت میاد بکهیون"
ذوقزده از تعریف چانیول به هودی آبی آسمانی رنگش نگاه گذرایی انداخت.
" ممنون. لوهان هیونگ دیشب بهم هدیه داد و منم امروز پوشیدمش"
" تقریبا عادت کرده بودم با خاکستری و مشکی ببینمت اما الان که حتی توی نحوهی لباس پوشیدنت هم تغییر ایجاد کردی خیلی نشونهی خوبیه"
" راستش فکر میکردم با رنگای روشن مرکز توجه قرار میگیرم و باعث میشه آدمای بیشتری بهم نگاه کنن برای همین همیشه تیره میپوشیدم"
" یعنی الان دیگه نگران نگاه بقیه روی خودت نیستی؟"
" چرا ولی...امروز تنها نیستم و یه کوچولو کمتر نگرانم"
همونطور که با انگشت شست و اشارهاش دقیقا اندازهی نگرانیش رو نشون میداد، لبخند مضطربی زد و لب پایینش رو گاز گرفت. نمیتونست مستقیما بگه وقتی کنارت هستم حالم اونقدری خوبه که هیچ رنگ تیرهای نمیتونه خودش رو جا کنه اما با همین اشارهی کوچیک به وجود موثر چانیول، لپاش از خجالت سرخ شده بودن.
اشکالی نداشت اگر مثل بچهها از جواب بکهیون ذوق میکرد مگه نه؟ هرباری که میدیدش و باهاش حرف میزد، بیشتر شیفتهی اون پسر کیوت و خجالتی میشد و هرباری که خودش نقشی توی لبخند و شادی بکهیون داشت، امید بیشتری به آینده پیدا میکرد. آیندهای که دیگه اونقدری بکهیون در اون حال روحیش خوب بود و توی زندگیش پیشرفت کرده بود، که چانیول میتونست اسم روانشناس رو از خودش پاک کنه و نقش دیگهای رو توی بازی سرنوشت به عهده بگیره. با دیدن گونههای براق و کمی سرخشدهی بکهیون متوجه خجالتش شد و دیگه صحبتش رو ادامه نداد.
" نمیخوای بپرسی کجا داریم میریم؟"
در اصل همون دیشب که چانیول بهش پیام داده بود و گفته بود که برای فردا لازم نیست صحبتاشون رو داخل کلینیک انجام بدن و بهجاش باهم میرن بیرون، کنجکاوی کل وجودش رو گرفته بود ولی چیزی مانع سوال پرسیدنش میشد حالا هم که کنارش توی ماشین نشسته بود و به مقصد نامعلومی که جلوش بود خیره شده بود، کنجکاویش بیشتر بود.
" فکر کردم شاید خودتون بگید. حالا کجا میریم؟"
" امروز به جای اینکه فقط صحبت کنیم و مراقبه انجام بدیم، میخوایم یه تمرینم داشته باشیم و کنارش مطمئنم بهمون خوش میگذره"
YOU ARE READING
𓂃Amalthea𓂃
Fanfiction✮آمالتیا✮ بکهیون پسر ۲۱ سالهای که از بچگیش به عنوان فرزند طرد شدهی خانواده زندگی کرده بدون اینکه هیچ وقت دلیلش رو بدونه...یعنی برادرش سهون که از افسردگی و وضعیت جسمی نه چندان خوب بکهیون خبر داره میتونه کمکش کنه تا با کمک پارک چانیول روانشناس به زن...