✮Part 18✮

762 220 40
                                    

با ایستادن ماشین چانیول جلوی پاهاش سعی کرد سرش رو از افکار پوچ و سیاهش خالی کنه و با لبخندی که مدتی بود از لباش جدا نمیشد، داخل ماشین نشست.

" سلام"

چانیول خوشحال از دیدن پسر موردعلاقه‏ی این روزاش، دستی روی موهای لختش کشید و جواب سلامش رو داد. به وضوح متوجه تغییرات روحی و ظاهری بکهیون توی این مدت دوماهه بود و کم‏کم داشت به دیدن مرتب خنده‏هاش معتاد میشد. موزیک بی‏کلامی که از ضبط پخش میشد رو کم کرد و راه افتاد.

" لباسای رنگ روشن خیلی بهت میاد بکهیون"

ذوق‏زده از تعریف چانیول به هودی آبی آسمانی رنگش نگاه گذرایی انداخت.

" ممنون. لوهان هیونگ دیشب بهم هدیه داد و منم امروز پوشیدمش"

" تقریبا عادت کرده بودم با خاکستری و مشکی ببینمت اما الان که حتی توی نحوه‏ی لباس پوشیدنت هم تغییر ایجاد کردی خیلی نشونه‏ی خوبیه"

" راستش فکر می‏کردم با رنگای روشن مرکز توجه قرار می‏گیرم و باعث میشه آدمای بیشتری بهم نگاه کنن برای همین همیشه تیره می‏پوشیدم"

" یعنی الان دیگه نگران نگاه بقیه روی خودت نیستی؟"

" چرا ولی...امروز تنها نیستم و یه کوچولو کمتر نگرانم"

همونطور که با انگشت شست و اشاره‏اش دقیقا اندازه‏ی نگرانیش رو نشون میداد، لبخند مضطربی زد و لب پایینش رو گاز گرفت. نمی‏تونست مستقیما بگه وقتی کنارت هستم حالم اونقدری خوبه که هیچ رنگ تیره‏ای نمی‏تونه خودش رو جا کنه اما با همین اشاره‏ی کوچیک به وجود موثر چانیول، لپاش از خجالت سرخ شده بودن.

اشکالی نداشت اگر مثل بچه‏ها از جواب بکهیون ذوق می‏کرد مگه نه؟ هرباری که می‏دیدش و باهاش حرف میزد، بیشتر شیفته‏ی اون پسر کیوت و خجالتی میشد و هرباری که خودش نقشی توی لبخند و شادی بکهیون داشت، امید بیشتری به آینده پیدا می‏کرد. آینده‏ای که دیگه اونقدری بکهیون در اون حال روحیش خوب بود و توی زندگیش پیشرفت کرده بود، که چانیول می‏تونست اسم روانشناس رو از خودش پاک کنه و نقش دیگه‏ای رو توی بازی سرنوشت به عهده بگیره. با دیدن گونه‏های براق و کمی سرخ‏شده‏ی بکهیون متوجه خجالتش شد و دیگه صحبتش رو ادامه نداد.

" نمی‏خوای بپرسی کجا داریم میریم؟"

در اصل همون دیشب که چانیول بهش پیام داده بود و گفته بود که برای فردا لازم نیست صحبتاشون رو داخل کلینیک انجام بدن و به‏جاش باهم میرن بیرون، کنجکاوی کل وجودش رو گرفته بود ولی چیزی مانع سوال پرسیدنش میشد حالا هم که کنارش توی ماشین نشسته بود و به مقصد نامعلومی که جلوش بود خیره شده بود، کنجکاویش بیشتر بود.

" فکر کردم شاید خودتون بگید. حالا کجا میریم؟"

" امروز به جای اینکه فقط صحبت کنیم  و مراقبه انجام بدیم، می‏خوایم یه تمرینم داشته باشیم و کنارش مطمئنم بهمون خوش میگذره"

𓂃Amalthea𓂃Where stories live. Discover now