✮Part 22✮

800 223 48
                                    

صبح با سردرد شدیدی از خواب بیدار شده بود. فکر کردن راجع به اوضاع و بحثی که با پدرش داشت، همه فشار زیادی بهش آورده بودن. نفسش رو کلافه بیرون فرستاد و چشمای دردناکش رو فشرد. بعد اون همه فکر کردن و کلنجار رفتن با خودش، هنوز نتونسته بود به نتیجه‌ای برسه که چه کاری برای بکهیون بهتره و باید از این به بعد چه رفتاری داشته باشن. موبایلش رو به نیت پیام دادن به سهون برداشت که با تعداد زیادی پیام از سمت مادرش مواجه شد. مادرش گناهی نداشت و حتی هیچ دخالتی هم توی بحث دیشب با پدرش نکرده بود ولی حتی توضیح دادن به اون رو هم از توانش خارج میدید.
پیاماش رو نادیده گرفت و تماس رو با سهون برقرار کرد. نگران بود عصبانیت و ناراحتی باعث بشه سهون هم رفتار بدی از خودش نشون بده و پشیمونی اون هم دامنشون رو بگیره. بعد از خوردن چندتا بوق که کم‌کم داشت باعث ناامیدیش میشد، صدای سهون رو شنید.

" سلام"

بی‌حالی و خستگی از صدای گرفته‌ی سهون کاملا مشخص بود. درد کمی نبود. سهون هم به اندازه‌ی کافی توی بچگیش ضربه خورده بود چون اون هم ناگهانی مادر و برادر عزیزش رو از دست داده بود. مادری که ازش هیچ خبری نداشت و برادری که هیچ‌وقت نفهمید چرا به چه دلیل مسخره‌ای از خونه‌ و خانوادشون طرد شد. فقط تاثیری که گرفت کمتر بود چون پدر بالای سرش بود و بعدا هم کسی مثل لوهان رو کنار خودش داشت. اما بکهیون هیچکس رو نداشت. و این بزرگترین پشیمونی چانیول بود که چرا زودتر با اون فرشته‌ی مظلوم زمینی آشنا نشد تا کنارش باشه و تک‌تک غم‌هاشو ببوسه.

" سلام...دیر جواب دادی داشتم نگران میشدم"

" ببخشید متوجه نشدم. داشتم صحبت می‌کردم"

" حال بکهیون چطوره؟"

" صبح از خونه زدم بیرون هنوز خواب بود. لوهان پیششه"

" سهون...با چویی میخوای چیکار کنی؟"

تا چندثانیه صدایی به گوشش نرسید. برای پرسیدن سوالش تردید داشت چون نگران بود آتیش خشم سهون رو دوباره شعله‌ور کنه ولی نمی‌تونستن دست روی دست بذارن. حتی اگر سهون هم نمی‌تونست کاری بکنه، خودش دست به کار میشد.

" نمی‌دونم چان گیج شدم. الان اومده بودم با یه وکیل صحبت کنم. ماجرا رو براش تعریف کردم میگفت نشدنی‌ نیست ولی نزدیک ۱۰ ساله که از اون اتفاق می‌گذره یکم پافشاری روش و ثابت کردنش سخته مخصوصا اینکه خیلیا هیپنوتیزم رو به عنوان یه روش درمانی موثر و معتبر نمیشناسن. گفت بیشتر روش فکر میکنه ولی چان حالم خیلی بده...اصلا چویی آشغال، عوضی، روانی....خاله‌م چی؟ یعنی اونم نمی‌دونسته؟ دارم از فکر به اینکه این همه مدت خاله‌م خبر داشته و هیچی به من نگفته دیوونه میشم"

" می‌فهمم چی میگی سهون درکت میکنم ولی الان فقط باید صبوری کنیم. خوشحالم که با یه وکیل مشورت کردی. الان اگه با خاله‌ت حرف بزنی ممکنه به چویی بگه و اگر اون فرار کنه دستمون به هیچ‌جا بند نیست. نباید بی‌گدار به آب بزنیم متوجهی؟"

𓂃Amalthea𓂃Where stories live. Discover now