سکوتکردن تنها واکنشی بود که اون لحظه از سهون برمیومد. دستی به پشت گردنش کشید و سعی کرد سرش رو از هجوم افکار مختلف خالی کنه اما تلاشش کاملا بیفایده بود. با سوالی که چانیول پرسید، نگاهش رو به رفیقش دوخت.
" حالا میخوای بکهیون رو کجا ببری؟"
" نمیدونم چان...فکرم به جایی قد نمیده؛ خونهی بابا که نمیتونم ببرمش. اونجا فکر نکنم رفتاری بهتر از چویی باهاش بشه. پیش لوهانم نمیشه و الان واقعا سردرگمم. فعلا امشب رو توی یه هتل براش اتاق میگیرم تا ببینم چهکاری از دستم برمیاد"
" قطعا قرار نیست طی یه روز خونه بخری یا جایی رو اجاره کنی. میتونید برید فعلا آپارتمان من"
" ممنون از لطفت، خودم یه کاریش میکنم"
" الان قیافهی من شبیه کساییه که دارن لطف میکنن؟ به هرحال من قرار بود امشب برم خونهی پدر و مادرم و مطمئنم مامانم از خداشه چند شب دیگه هم اونجا بخوابم. رفاقت اینجور موقعا بهدرد میخوره هوم؟"
" ممنونم چان...حتما برات جبران میکنم"
" فعلا تنها کمکی که میتونی بکنی، درست کردن اخلاقت و طرز صحبتت با بکهیونه. امشبم دیگه بهش چیزی نمیگی و ازش سوالی نمیپرسی. اون خودشم پریشونه سهون و حال روحی درستی نداره. یکم خودت رو بذار جای بکهیون و سعی کن ترس و نگرانیهاش رو درک کنی. اینکه چقدر ذهنش پر از سوالای بیجوابه و چقدر نیاز داره به یه زندگی عادی و بدون دردسر که ازش دریغ شده. من میخوام به حال برشگردونم چون داره با خاطرات بدی که گذرونده خودش رو عذاب میده و اعتماد به نفسش رو به زیر صفر میرسونه و تو کاری که به عنوان تنها برادرش میتونی بکنی اینه که کمکش کنی نه اینکه به درداش اضافه کنی متوجهی چی میگم؟"
" متوجهم. سعی میکنم عصبانیتم رو کنترل کنم...ببخشید"
" خوبه. الانم برو تا بیشتر از این منتظر نمونده...رمز در و آدرس رو برات میفرستم"
" بازم ازت ممنونم رفیق"
شونهی چانیول رو آروم فشرد و لبخند کمجونی بهش زد. با قدمای تند شده به سمت آسانسور رفت و بعد از اینکه از کلینیک خارج شد، به سمت ماشین راه افتاد. لوهان با نگرانی داشت با بکهیون توی ماشین حرف میزد و بکهیون درحالی که سرش پایین بود، زیر لب جواب میداد.
با نشستنش داخل ماشین، صحبتشون قطع شد.
" ببخشید که معطل شدی لوهان. از کارت افتادی"
" این چه حرفیه؟ کارم که از بکهیون که مهمتر نبود. حالا قراره کجا بریم؟"
درحالی که ماشین رو روشن میکرد و به سمت چهارراه حرکت میکرد جواب داد.
" تو رو میرسونم خونه و خودم با بکهیون فعلا میریم آپارتمان چانیول"
با شنیدن اسم چانیول، سر بکهیون بالا اومد و با تعجب به سهون خیره شد. اثری از شوخی توی لحن سهون مشخص نبود و قطعا توی اون شرایط، فقط یه احمق وقتنشناس میتونست شوخی بکنه.
YOU ARE READING
𓂃Amalthea𓂃
Fanfiction✮آمالتیا✮ بکهیون پسر ۲۱ سالهای که از بچگیش به عنوان فرزند طرد شدهی خانواده زندگی کرده بدون اینکه هیچ وقت دلیلش رو بدونه...یعنی برادرش سهون که از افسردگی و وضعیت جسمی نه چندان خوب بکهیون خبر داره میتونه کمکش کنه تا با کمک پارک چانیول روانشناس به زن...