با گفتن همین یه جمله بغض کل گلوش رو گرفته بود. با دستای لرزونش لیوانش رو برداشت تا به واسطهی آب بغضش رو قورت بده.
"چی باعث شده به همچین نتیجهای برسی؟"
"بدون هیچ دلیلی، بدون هیچ اتفاقی، از زمانی که به دنیا اومدم طرد شدم. نمیدونم بچهی ناخواسته بودم یا دلیل دیگهای داشته. هیچی نمیدونم چون هیچوقت کسی بهم جواب درستی نداده. تا دو سالگی با پدر و مادرم بودم ولی هیچ فرقی با یه عروسک نداشتم براشون. خودم که یادم نیست ولی مامانبزرگم برام تعریف میکرد که توی یه سالگی بد مریض شدم تب کردم و به شدت سرماخوردم اما کسی نبردتم دکتر..."
پشت دستاش رو به چشماش کشید تا اشکاش رو پاک کنه. بعد این همه وقت، هنوزم یادآوری این اتفاقا براش دردناک بود و قلبش رو مچاله میکرد. با مرورشون تمام روحش درد میکشید و کاری از دستش برنمیومد.
چانیول سکوت کرده بود تا بکهیون بتونه با خودش کنار بیاد. حرف زدنش فقط باعث میشد ذهنش بپره و حکم پارازیت رو داشت. وقتی حس کرد آروم شده نفس عمیقی کشید و شروع به صحبت کرد."اگه برات سخته که ادامش رو تعریف کنی، میتونیم بذاریم برای جلسهی بعد بکهیون"
"میشه...لطفا...جلسهی بعد...حرف بزنم؟"
به خاطر گریه و هقهق، بریدهبریده حرف میزد. دیدن لبخند چانیول آرومش کرد و دوباره حس بدش رو تا حدی پاک کرد. نمیدونست به خاطر شغل چانیوله یا ذاتش اینطوریه ولی، لبخنداش آرامش خاصی داشت. جوری که دوست داشتی بهش خیره بشی و حس خوبی که ازش میگیری و ذخیره کنی.
"خودت رو اذیت نکن. جلسهی بعد رو میذاریم برای هفتهی بعد همین موقع. خوبه؟ ولی چندتا نکته هست که تا هفتهی بعد باید رعایتشون کنی"
"چی؟"
"اول اینکه توی این یه هفته حرفایی که میخوای برای من بزنی و اتفاقاتی که میخوای تعریف کنی رو روی یه کاغذ مثل تیتر بنویس و با خودت بیار که یادت نره. چون میدونم طبیعیه که رشتهی کلام از دستت در بره. نکتهی بعدی اینکه به کسی راجع به جلساتی که داری میای حرفی نزن. منظورم حرفایی که بینمون گفته میشه نیست، مطمئنم از اینا صحبتی نمیشه، منظورم اینکه که اصلا حتی اشارهای نکنی که داری میای پیش روانشناس. دلیلش رو بعدا بهت میگم"
"اوهوم...حواسم هست"
"خیلی خوبه. برای امروز دیگه کافیه. ممنونم که باهام صحبت کردی. هفتهی دیگه میبینمت"
بکهیون از جاش بلند شد و تعظیم کوتاهی کرد.
"خیلی ممنونم. خدانگهدار"
از اتاق بیرون رفت و سعی کرد با سهون چشم تو چشم نشه تا متوجه نشه که گریه کرده. ولی غیرممکن بود. البته سهون میدونست که طبیعیه اشک بریزه و به روش نیاورد. با دیدن بکهیون بلند شد و سرش رو بوسید.
YOU ARE READING
𓂃Amalthea𓂃
Fanfiction✮آمالتیا✮ بکهیون پسر ۲۱ سالهای که از بچگیش به عنوان فرزند طرد شدهی خانواده زندگی کرده بدون اینکه هیچ وقت دلیلش رو بدونه...یعنی برادرش سهون که از افسردگی و وضعیت جسمی نه چندان خوب بکهیون خبر داره میتونه کمکش کنه تا با کمک پارک چانیول روانشناس به زن...