✮Part 12✮

883 246 48
                                    

بعد از اینکه حس کرد یکم آروم شده به سمت خونه‌ی لوهان راه افتاد. جلوی خونه پارک کرد و منتظر شد و توی این فاصله به بکهیون پیام داد و حالش رو پرسید. با باز شدن در ماشین و نشستن لوهان، گوشیش رو قفل کرد و لبخندی زد.

" ببخشید معطل شدی...کاور دوربینم رو پیدا نمیکردم"

" اشکال نداره خیلی منتظر نموندم. خب محل عکاسیت کجاست؟"

" یه باغ شخصی خارج از سئوله الان آدرسش رو بهت میگم"

سری تکون داد و بعد روشن کردن بخاری ماشین، با سرعت کم راه افتاد تا لوهان ادرس رو وارد مسیریاب ماشین بکنه.

" راستی حال بکهیون چطوره؟ دیشب که بهم پیام دادی خیلی نگرانش شدم"

" بهتره...تا موقعی که پیشش بودم حالش بهتر شده بود فقط باید بیشتر حواسش به داروهاش باشه"

" خوبه که اتفاق جدی‌ای نیوفتاده"

نمیخواست درمورد حمله‌ای که به بکهیون دست داده صحبت کنه. نه اینکه بهش اعتماد نداشت. به خاطر اینکه از وقتی برگشته بود موضوع ثابت تمام صحبتاشون شده بود بکهیون و انگار که خودشون دوتا رو فراموش کرده بودن. نمیخواست حالا که لوهان راضی شده سهون رو هم برای کارش ببره تا بیشتر باهم وقت بگذرونن، بازم فقط درمورد بکهیون حرف بزنن. ترجیح داد صحبتشون همینجا تموم بشه.

✮✮✮✮

با صدای تقه‌های پشت‌همی که به در اتاقش میخورد، چشمای پف‌کرده‌ش رو باز کرد‌. چند ثانیه طول کشید تا متوجه بشه اطرافش چخبره. با کرختی از زیر لخافش بیرون اومد و قفل در رو باز کرد.

" خداروشکر حالت خوبه. نگران شدم میشه لطفا دیگه در رو قفل نکنی؟"

دوباره زیر لحافش خزید و دستی به چشمای دردناکش کشید.

" با وجود شوهر مهربونت در رو باید باز بذارم؟"

شرمندگی چیزی بود که توی اون لحظه از چشمای خاله‌ش کاملا مشخص بود ولی چیزی نبود که بخواد به خاطرش دلسوزی کنه. تنها کسی که میتونست بدبختی‌های اخیرش رو گردنش بندازه، خاله‌ی ترسوش بود. خودشم آدم شجاعی نبود ولی این زن هم احمق بود هم ترسو. با خوش‌خیالی تمام فکر میکرد شوهرش عاشقانه دوستش داره و خونه‌ای که یادگار‌ مادرش بود رو دودستی تقدیم شوهرش کرده بود و اونم همه رو توی قمار باخته بود و الان بجز لباس تنش هیچ سرمایه‌ای نداشت و محکوم بود به زندگی با یه آدم قمارباز کثیف و دائم‌الخمر.

" سهون که دیشب زنگ زد گفت حالت بده خیلی نگرانت شدم. صبح برات سوپ پختم الان میلت هست؟ تقریبا نزدیک ناهاره"

فکر نمیکرد انقدر خوابیده باشه ولی انگار داروهایی که مصرف کرده بود بهش یه خواب عمیق هدیه داده بودن که به کرختی و بی‌حالی الانش می‌ارزید. با ضعف رفتن دلش نتونست پیشنهاد خاله‌ش رو رد کنه و سری به نشونه تایید تکون داد. به هرحال بهتر بود قبل اومدن چویی شکمش رو سیر کنه چون بعد از اومدنش، دوباره خودش رو توی اتاقش حبس میکرد.
با اکراه بلند شد و آبی به صورتش زد و جواب پیامای سهون و یونگهون رو داد تا نگرانش نشن. با اومدن خاله‌ش سینی غذا رو ازش گرفت و در سکوت مشغول خوردن شد. متوجه نگاهای خیره‌ی خاله‌ش بود و نمیتونست راحت غذاش رو بخوره. سرش رو بالا آورد و به انگشتای درهم پیچیده‌ش نگاه کرد.

𓂃Amalthea𓂃Where stories live. Discover now