✭Part 19✭

804 236 85
                                    

" سلام قشنگا حالتون چطوره؟ حس کردم برای این پارت اگه آخرش صحبتی نکنم بهتره :) اول از همه اینکه طولانی‌ترین پارتیه که تاحالا آپ کردم (نزدیک ۴۰۰۰ کلمه) و قلب خودم واسش فشرده شده امیدوارم دوستش داشته باشید و منتظر نظراتتون هستم♡خوشحال میشم اگر روند و داستان فیک رو دوست دارید به دوستاتون معرفی کنید و ووت فراموش نشه سوییتیز"

✭✭✭✭

پله‌ها رو دوتا یکی بالا رفت و با ذوق کلید توی در انداخت تا زودتر لوهان هیونگش رو ببینه. در رو باز کرد و خواست بلند سلام کنه اما هنوز بخش اولش از بین لباش خارج نشده بود که هول‌ کرده دوباره به سمت در برگشت و چشماش رو روی هم فشرد و با هر دو دست گوشاش رو گرفت. صدای آه و ناله‌ و بدن‌هایی که روی کاناپه‌ی عزیزشون به هم می‌پیچیدن قطعا متعلق به دوتا هیونگ عزیزش بودن ولی انقدر شوکه بود که اصلا نمی‌دونست باید چیکار بکنه. هیچ‌وقت فکر نمی‌کرد یه روز وسط سکس برادر و دوست‌پسرش برسه.
لوهان که از صدای در متوجه شده بود بکهیون برگشته، سهون رو از روی خودش کنار زد و سعی کرد شلوار و لباس زیرش که پایین کاناپه افتاده بود رو برداره. سهون انگار نه انگار که داداش مظلومش چه صحنه‌ای رو دیده بیشتر از نصفه موندن کارش حرصی بود و زیرلب غر میزد. با چشم‌غره‌ای که لوهان بهش رفت بلند شد و لباساش رو پوشید.

" تا آخر عمرت میخوای پشت به ما وایستی؟"

با تردید دستاش رو از روی گوشاش برداشت ولی هنوزم آمادگی نداشت برگرده چون خجالت میکشید بهشون نگاه کنه. همزمان که پشتش رو نگاه نمی‌کرد به سمت اتاقش راه افتاد و در رو محکم بست. صدای بلندش از توی اتاق به گوش لوهان و سهون رسید و باعث خندشون شد.

" ببخشید هیونگ نمی‌خواستم مزاحم بشم"

لوهان ضربه‌ی آرومی به پیشونیش زد و تیشرت سهون رو پرت کرد توی صورتش.

" آبروم رفت. بهت گفتم جلوی اون حشر وامونده‌ت رو بگیر"

با حرص و خجالت غر میزد اما سهون بی‌حیا‌تر از اون بود که براش مهم باشه و با خنده کنار معشوق عصبانیش نشست و محکم بغلش کرد.

" بچه‌ نیست که درک میکنه. یکم دیگه خجالتش آب میشه میاد بیرون"

" تو که هرروز با بکهیون توی یه خونه نیستی و هی باهاش روبه‌رو نمیشی"

بدون اینکه بحث بیشتری با سهون بکنه، سمت اتاق بکهیون راه افتاد و دو تقه‌ی کوتاه به در زد.

" بیا تو"

هنوزم خجالت میکشید توی چشماشون نگاه کنه ولی تا آخر عمرش که نمی‌تونست توی اتاق بمونه. به کل یادش رفته بود اصلا برای چی مشتاق بود لوهان رو ببینه.
لبخندی زد و کنار بکهیون روی تخت نشست. تصمیم گرفت اشاره‌ای به اتفاق چند دقیقه قبل نکنه تا بیشتر از اون جفتشون خجالت‌زده نشن.

𓂃Amalthea𓂃Where stories live. Discover now