از وقتی سهون بهش خبر داده بود که برای آخر هفته وقت گرفته، آروم و قرار نداشت و خیلی زود آخر هفته رسیده بود و باید خیلی جدیتر با ترسش روبهرو میشد. نمیدونست راجع به چی حرف بزنه و یا از کجا شروع کنه. نگران بود. اینکه بخواد از خودش حرف بزنه نگرانش میکرد و دست خودش نبود. نمیتونست جلوی فکر کردنش رو بگیره.
آهی کشید و دست از خطخطی کردن کاغذ جلوی روش برداشت. ساعت از دو نیمه شب گذشته بود ولی طبق معمول خواب به چشماش نمیومد. قفسهی سینهش تیر میکشید و نفس کشیدن یکم براش سخت بود و با خوردن قرصاشم خیلی بهتر نشده بود. بیتوجه به سردی هوا پنجرهی اتاقش رو باز کرد تا شاید هوای تازه بهش کمک کنه. هدست مشکی رنگش رو روی گوشاش تنظیم کرد و آهنگ موردعلاقهش رو پلی کرد.
Hello there
Is anyone there?
Where is
Is there anyone
To answer me?
Is anyone there?
You're disappearing, more and more, without a sound
From me, without any reason
Was everything a misunderstanding?
Were we looking at each other in a dream?
Why am I alone?
Among all the people surrounding me
Why am I alone?
I'm all alone, I need someone
I need someone right now
Hello, is anyone there?
Anyone who can accept me?
Is anyone here?
Come to me, without a sound
Hold me, without a reason
Why am I alone?
Among all the people surrounding me
Why am I alone?
I'm all alone, I need someone
I need someone right now
As I am keeping my silence
I've let everyone go
A siren rings in my head
I really don't think this is right
As I am keeping my silence
I've let everyone go
Oh now I got to do something
Why am I alone?
Among all the people surrounding me
Why am I alone?
I'm all alone, I need someone
I need someone right now
I need someone right now...مهم نبود که چقدر صدای موزیک بلنده و گوشاش دارن اذیت میشن. باید تا جایی که میتونست با صدای بلند گوش میداد چون کلمه به کلمهی این آهنگ رو با تمام وجودش درک میکرد. اینا همه حرفا و سوالایی بود که همیشه تو سرش میچرخید. اینکه چرا تنهاست؟ چرا همه ترکش میکنن؟ و مهمتر از همهی اونا، بکهیون واقعا به یه نفر تو زندگیش نیاز داشت. هیچوقت این رو به زبون نیاورده بود ولی فقط خودش میدونست که چقدر جای خالی یه نفر که با تمام وجود دوستش داشته باشه تو ذوق میزنه. درسته که چشماش رو به روی همهی آدمای اطرافش بسته بود و راهی برای ارتباط گرفتن با کسی نداشت یا بهتره بگیم راهی برای کسی نذاشته بود ولی نمیتونست انکار کنه که چقدر نیاز به دوست داشتن و دوست داشته شدن داره.
قلبش خالی بود از احساسات خوبی که هیچوقت کسی خرجش نکرده بود و در مقابل، قلبش پر بود از عشق و دوست داشتنی که نتونسته بود به کسی هدیه بده و همین میترسوندش. اینکه در نهایت بدون تجربهی هیچ حس خوبی عمرش تموم بشه.
با لرز خفیفی که به تنش افتاد پنجره رو بست و آهنگ رو قطع کرد. نفس کشیدنش یکم راحتتر شده بود و این یعنی میتونست بالاخره چشماش رو روی هم بذاره. زیر لحاف گرمش خزید و آباژور کنار تخت رو خاموش کرد. امیدوار بود فردا براش بدون هیچ مشکلی بگذره.
YOU ARE READING
𓂃Amalthea𓂃
Fanfiction✮آمالتیا✮ بکهیون پسر ۲۱ سالهای که از بچگیش به عنوان فرزند طرد شدهی خانواده زندگی کرده بدون اینکه هیچ وقت دلیلش رو بدونه...یعنی برادرش سهون که از افسردگی و وضعیت جسمی نه چندان خوب بکهیون خبر داره میتونه کمکش کنه تا با کمک پارک چانیول روانشناس به زن...