✮Part 7✮

869 252 38
                                    

از وقتی سهون بهش خبر داده بود که برای آخر هفته وقت گرفته، آروم و قرار نداشت و خیلی زود آخر هفته رسیده بود و باید خیلی جدی‌تر با ترسش روبه‌رو میشد. نمی‏دونست راجع به چی حرف بزنه و یا از کجا شروع کنه. نگران بود. اینکه بخواد از خودش حرف بزنه نگرانش می‏کرد و دست خودش نبود. نمی‏تونست جلوی فکر کردنش رو بگیره.

آهی کشید و دست از خط‏خطی کردن کاغذ جلوی روش برداشت. ساعت از دو نیمه شب گذشته بود ولی طبق معمول خواب به چشماش نمیومد. قفسه‏ی سینه‏ش تیر میکشید و نفس کشیدن یکم براش سخت بود و با خوردن قرصاشم خیلی بهتر نشده بود. بی‏توجه به سردی هوا پنجره‏ی اتاقش رو باز کرد تا شاید هوای تازه بهش کمک کنه. هدست مشکی رنگش رو روی گوشاش تنظیم کرد و آهنگ موردعلاقه‏ش رو پلی کرد.

Hello there
Is anyone there?
Where is
Is there anyone
To answer me?
Is anyone there?
You're disappearing, more and more, without a sound
From me, without any reason
Was everything a misunderstanding?
Were we looking at each other in a dream?
Why am I alone?
Among all the people surrounding me
Why am I alone?
I'm all alone, I need someone
I need someone right now
Hello, is anyone there?
Anyone who can accept me?
Is anyone here?
Come to me, without a sound
Hold me, without a reason
Why am I alone?
Among all the people surrounding me
Why am I alone?
I'm all alone, I need someone
I need someone right now
As I am keeping my silence
I've let everyone go
A siren rings in my head
I really don't think this is right
As I am keeping my silence
I've let everyone go
Oh now I got to do something
Why am I alone?
Among all the people surrounding me
Why am I alone?
I'm all alone, I need someone
I need someone right now
I need someone right now...

مهم نبود که چقدر صدای موزیک بلنده و گوشاش دارن اذیت میشن. باید تا جایی که می‏تونست با صدای بلند گوش میداد چون کلمه به کلمه‏ی این آهنگ رو با تمام وجودش درک می‏کرد. اینا همه حرفا و سوالایی بود که همیشه تو سرش می‏چرخید. اینکه چرا تنهاست؟ چرا همه ترکش میکنن؟ و مهم‏تر از همه‏ی اونا، بکهیون واقعا به یه نفر تو زندگیش نیاز داشت. هیچ‏وقت این رو به زبون نیاورده بود ولی فقط خودش می‏دونست که چقدر جای خالی یه نفر که با تمام وجود دوستش داشته باشه تو ذوق میزنه. درسته که چشماش رو به روی همه‏ی آدمای اطرافش بسته بود و راهی برای ارتباط گرفتن با کسی نداشت یا بهتره بگیم راهی برای کسی نذاشته بود ولی نمی‏تونست انکار کنه که چقدر نیاز به دوست داشتن و دوست داشته شدن داره.

قلبش خالی بود از احساسات خوبی که هیچ‏وقت کسی خرجش نکرده بود و در مقابل، قلبش پر بود از عشق و دوست داشتنی که نتونسته بود به کسی هدیه بده و همین می‏ترسوندش. اینکه در نهایت بدون تجربه‏ی هیچ حس خوبی عمرش تموم بشه.

با لرز خفیفی که به تنش افتاد پنجره رو بست و آهنگ رو قطع کرد. نفس کشیدنش یکم راحت‌تر شده بود و این یعنی می‌تونست بالاخره چشماش رو روی هم بذاره. زیر لحاف گرمش خزید و آباژور کنار تخت رو خاموش کرد. امیدوار بود فردا براش بدون هیچ مشکلی بگذره.

𓂃Amalthea𓂃Where stories live. Discover now